بخش واژگان زبان را که باز میکنم و شروع می کنم به حفظ کردن،یاد "او" می افتم.

کوچک بودم که برای اولین بار دیدمش.

تعطیلات نوروز بود و رفته بودیم خانه شان برای عیددیدنی.

او از من کوچکتر بود اما با اعتماد به نفس تر و شاید مغرور تر از من.

با احتساب بر نمرات مدرسه،درس من از او بهتر بود اما او زبانش از من قوی تر بود.زبانش فراتر از آنچه که در مدرسه می آموختم بود.

یادم هست توی اتاقش نشسته بودم و او برایم یک انشای انگلیسی می خواند و من چیز زیادی از حرف هایش نمی فهمیدم.احساس ضعف می کردم.حتما از نظر او یک بچه ی خنگ بودم.

بعد هم بازی سیمس لایف استوری را در رایانه باز کرده بود و من باید از او در مورد کلمات انگلیسی که در بازی بود سوال می کردم و او هم جوری که انگار از ندانستن من کلافه شده باشد پاسخم را می داد.

چند سال بعد از آن،من هم به کلاس زبان رفتم.من هم بازی سیمس لایف استوری را نصب کردم و انقدر بازی اش کردم که خسته شدم.

چند سال بعد زبان را رها کردم.سیمس لایف استوری را هم از کامپیوتر حذف کردم.

حالا خیلی از آن سال ها گذشته است.

دوباره واژه های انگلیسی جلوی رویم است و این ها تصویرهایی است که من به یاد می آورم.تصویرهایی که شاید از نگاه کودکی ام بوده باشد و چندان هم درست نبوده باشد.

هنوز هم دلم می خواهد زبانم را تقویت کنم و جلوتر بروم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها