به مدت یک سال و نیم شاید هم بیشتر میشد که کتاب دستش بود.به امانت.

خودش انقدری مشغله داشت که مادرش پس از این مدت زمان کتاب را پس آورد.

وقتی کتاب را گرفتم دیدم یکی کتاب دیگر هم برایم فرستاده.پیش خودم گفتم:حتما از بس طولانی شده گمان کرده این یکی کتاب را هم امانت داده بودم.

بعد بیشتر فکر کردم و گفتم:نه!شاید هم کتاب خودش باشد و فرستاده مدتی دستم امانت باشد و بخوانم.

دیدم سر در نمی آورم و پیام فرستادم.

برایم نوشت:شرمنده که بارگرداندن کتاب این قدر طول کشید.و اما آن یکی کتاب.راستش هدیه ای است برای تو.با امضای نویسنده.البته باید کادو می کردم اما نشد.

آن لحظه انگار از قرعه کشی بانک یک دستگاه خودرو برنده شده بودم.غافلگیر بودم و خوشحال.بی اندازه.

کاش همه ی امانت ها این طوری دست آدم برمی گشت.


براده های یک ذهن:

چقدر تایپ پست وبلاگی با تلفن همراه سخت است.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها