پریروز،گرگ و میش هوا بود که بیدار شدم.معده ام داشت سوراخ میشد.گرسنه ام بود اما حال پا شدن و چیزی توی دهان گذاشتن نداشتم.تازه اگر هم چیزی می خوردم با عذاب وجدان مسواک زدنش چه می کردم؟

همان طور در وضعیت قبلی باقی ماندم.از به مرور روشن تر شدن آسمان،حس معرکه ای داشتم.

تصور کردم سال 1399 رسیده است و باید بلند شوم بروم به دانشگاه.خودم را دیدم در رخت دانشجویی.

آنقدر هیجان زده بودم که از تخت برخواستم.رفتم پشت پنجره و دیدم چراغ رو به روی خانه ها هنوز روشن است.دیدم ماه توی آسمان هنوز هم پیداست.چقدر این زندگی لذت بخش است.

به روی آرزویم و چنین صبح دل انگیزی لبخند زدم و دوباره به تخت خواب برگشتم.

حس کردم حالا دیگر می توانم چشم هایم را ببندم و کمی دیگر بخوابم:


در دل من چیزی ست،مثل یک بیشه ی نور،

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم،که دلم می خواهد،

بدوم تا ته دشت،بروم تا سر کوه،

دورها آوایی ست،که مرا می خواند


سهراب سپهری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها