یک کبوتر بر بام،

و طلوعی پُر از آوازِ خدا.

در و دیوار به جان آمده از سِرّ حیات.

بنگری از لب هر پنجره آن سوی جهان،

سخنی بر لب هاست،

آشنایی در راه.

 

می نوازد بر گوش

قدمی نرم و خوش آهنگ ز دور.

می رسد از ره دور،

یک علمدار که جان می دهد از عمق وجود،

تک تک دل ها را.

شور و شوقی برپاست

در میان گُلِ نورسته ز خاک.

می زند باد سراسر همه جا

سازی از عشق و شباب.

قاصدی گر رسد از راه بیارد امّید.

کوچه زینت شده است.

می رسد از ره دور،

آن علمدارِ پُر آوازه ی ادیان و قرون.

چشم اگر گردانی،

نیست اندک اثری ملحد را.

واحدالعین نهان گشته ز انظار و مسلم شده از پیش که حق آمدنی ست.

پس بگویید برون آ

و همانا که مصاف تو همین جاست،

برون آ که فراخوانَدَت آن یار.

 

براده های یک ذهن:

از مجموعه اشعارِ آن زمانی.

حالا که قرار نیست شاعر شوم و دیگر قصد چاپ کتاب شعری هم ندارم چه بهتر که اشعار چند سال پیش را با شما به اشتراک بگذارم و منتشرش کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها