یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.

چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.

و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.

نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟

دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال ن می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.

اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.

عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.

و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟

برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله.اُه.خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟

و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.

-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.

و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟

خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم .

- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را.

و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.

آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.

برگشتیم.

هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.

من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.

آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.

و همه ی این ها باور کردنی نبود.

و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.

پناه بر خیال.

 

براده های یک ذهن:

این یک داستان است.

و اساسا این یک داستان نیست.

 

آن سوی روزنه:

بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید

اینجا

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها