مسافر پیاده



قرار بود کلاس زبان اواسط اسفندماه تعطیل شود.بعد از آن،برویم به پیشواز تعطیلات عید و آن ور سال هم اواسط فروردین کلاس ها را از نو شروع کنیم.

امروز خانوم پروا کیک خانگی درست کرده بود و با خودش آورده بود برای بچه ها.سارا هم شیرینی خامه ای خریده بود.

زمان که به انتهای کلاس رسید بر اساس برنامه ای که آموزشگاه تعیین کرده بود و همچنین با اتکا به رای گیری کلاسی مشخص شد،همین امروز آخرین جلسه ی این ترممان است و بچه ها دیگر ترجیح می دهند تا اواسط اسفند نیایند سر کلاس.خب راستش باورم نمیشد.فکر می کردم همه رای می دهند به سه چهار جلسه اضافه تر.جوری که تا همان 14 اسفند ادامه پیدا کند.اما این طور نشد.همه داشتند از یکدیگر خداحافظی می کردند و برای سال نوی یکدیگر،آرزوهای خوب خوب می کردند.

آخر از همه از کلاس رفتم.به teacher گفتم که دلم برایش تنگ می شود.راست هم گفتم.اصلا بعید نبود یکهو ببینم بغضم گرفته.

آمدم بیرون و توی ماشین نشستم و برگشتیم خانه.

اینستاگرامم را نگاه کردم و دیدم از همان صبحی،رای ام ثابت باقی مانده.به جز چهارنفر کس دیگری به متنم رای نداده بود.ناراحت نشدم.چون این یک مسابقه ی معمولی بود.میم می گفت:به من رای می دهید دیگر؟گفتم نه! البته نه انقدر صریح.بعد هم گفتم رای هایی که آورده چشمش را کور کرده و متن من را حتی ندیده است.گفتم مال دنیا ارزش ندارد.البته از سر مزاح می گفتم.ولی خب.گفتم که یک وقت فکر نکند خبری شده.


کتاب جدید را تا یک جایی خوانده ام.برایم از آن کتاب های هیجان انگیز است که دوست دارم معرفی اش را در دوچرخه بنویسم.اما باید اول با دفتر تماس بگیرم و یک بار دیگر مطمئن شوم کسی یادداشتی برایش ننوشته است.یک جورهایی دارم توی ذهنم فیلمش را می سازم.راستی کاش فیلمش ساخته می شد.


صبحی که تولد ثنا رفته بودم،نیکا می گفت:می آیی خانه مان؟گفتم:بیایم خانه تان؟! گفت:آره.فردا بیا. وقتی آمدم خانه گفتم:دلم می خواهد بروم خانه ی نیکا این ها.پدرم هاج و واج نگاهم کرد و گفت:این خیلی بچه ست!مادرم هم گفت:تو با هم سن و سال های خودت چرا ارتباط برقرار نمی کنی؟می خواهی بروی پیش یک بچه ی 7 ساله؟

ولی من به شما می گویم.باور کنید دل توی دلم نیست که بروم خانه شان.بروم و با خودش و آن خواهر بانمک 3 ساله اش بازی کنم.توی خانه بدویم و سر و صدا کنیم.

ولی خب.می دانم  شدنی نیست.اصلا مادرم هم بگذارد مادر نیکا با خودش چه فکر می کند؟بر فرض دعوتم کنند.من که نمی خواهم بروم مثل خانوم ها بنشینم روی مبل و چای بنوشم.می خواهم بازی کنم.قطعا مادرش با دانستن چنین چیزی هیچ وقت دعوتم نخواهد کرد.هرچند که مادر مهربانی دارد.

امروز وقتی خواهر نیکا گفت:ژله ام را باز می کنی؟ و باز کردم و قاشق را هم جلویش گذاشتم دیدم به من نگاه می کند و لبخند می زند.پیش خودم گفتم:وا!خب بخور دیگر! و بعد دیدم اقدامی نمی کند.یک نفر گفت:باید بذاری دهنش.

و احتمالا برای اولین بار در عمرم بود که قاشق را توی ژله کردم و گذاشتم دهان یک بچه.راستش خیلی خوشم آمد از این کار.ته دلم حس خوبی بود.خیلی خوب.


براده های یک ذهن:

این مدت که نبودم،کامپیوترم خراب بود.روشن نمیشد.هنوز هم نمی شود.الان دارم با دستگاه دیگری می نویسم.شاید دیر به دیر بیایم.شاید.


پست آخر احسان جوانمرد را می خواندم.پستی که یک جورهایی خلاصه ای از زندگی یک نویسنده ی در حال نگارش داستان،رمان یا فیلمنامه بود.پستی که داشت نویسنده ها را از یکی از زوایای زندگی شان به دیگران معرفی می کرد و توضیح می داد چرا نویسنده ها گیج و فراموشکارند،یا مثلا چطور بین دو دنیا گیر افتاده اند؛دنیای عینی و واقعی و دنیای داستانیِ ساخته پرداخته در خیال.

با اینکه تا امروز  نه کتابی منتشر کرده ام و نه هنوز به سطحی رسیده ام که بتوانم خیلی محکم رو در روی آدم ها بایستم و بگویم:"من یک نویسنده ام"،حرف هایش برایم کاملا آشنا بود.اصلا همین ها را پست گذاشته بودم پیش تر ها.

راستش امروز انگار از سر صبحی خدا دارد تمام دور و اطرافم را مهیا می کند و کائناتش را هُل می دهد به سمت من تا بلکه از این انفعال بیرون بیایم و از نو،جدی تر،آغاز به نگارش کنم.

مثلا ابتدای روزم جوری آغاز شد که آمدم یک بار دیگر قسم بخورم در آینده روزی را رقم بزنم تا همه آن هایی که مرا ندیدند یا کم شمردند به افتخارم برخیزند و متحیر دست تشویق به هم بکوبند.اما دیدم تنبل تر از آنم که بخواهم قسم بخورم.

بعد دیدم قصه ای که برای مسابقه ی خیال بافی فرستادم،منتشر شده به همراه عکسی که حال دلم را خوب می کند.

عصری هم که این چنین با پست احسان جوانمرد رو به رو شدم و حس کردم چقدر دلم می خواهد روزی همین حرف ها از دهان،از قلم من،رو به طرفدارانم زده شود.همان روزی که همه به احترامم ایستاده اند.

اما اینکه بالاخره کی به خودم بیایم و به قولی به آن نقطه ی عطف زندگی ام برسم.هعی.معلوم نیست که نیست.


تعداد دوربین به دست ها زیاد بود.

خب آدم قاطی می کند دیگر.

نمی داند حواسش به این یکی باشد یا آن یکی.

من هم در زاویه ی مناسبی نبودم.مدام در تلاش بودم بیفتم در زاویه ای که در دوربین سمت راستی بیفتم.بعد سریع بیایم این طرف تا در سمت چپی بیفتم.

عکس ها رسید دستم.

دیده اید این عکس هایی را که زیرش می نویسند لطفا به عکس دقت کنید تا موجود پنهان در عکس ها را ببینید؟همین عکس هایی را که مثلا می بینی یک گوشه از عکس درِ صندوقچه کمی باز است و دو جفت چشم دارد اطراف رو می پاید؟

خب من هم دقیقا در عکس ها به همین شکل افتادم.در اولی جوری بودم که کلا نوک دماغم پیدا بود و یک ذره از عینکم(آن هم در حالت نیم رخ)

در دومی هم سرم کلا نیفتاده بود!سرم متمایل به راست پشت سر یک نفر دیگر بود.

خلاصه از یک جهت بد نشد.از این جهت که هی عکس ها را می بینم و از خنده ریسه می روم.

کاش می توانستم برای شما هم به اشتراک بگذارم تا این عصر پنجشنبه ای دلتان شاد شود.


تقریبا بیشتر ما،اوایل بیست سالگی،در رابطه با مسئله ی ازدواج یک حرف مشترک داریم:دلم می خواد آجر به آجر خونه مون رو با هم بچینیم!»

البته من زیاد از این جمله استفاده نمی کردم.اما ته دلم می گفتم خب حالا چه عیبی دارد؟اول زندگی دست آدم خالی ست دیگر.

اما خوب خاطرم هست که یکی از دوستانم جمله ی فوق را چطور با شیرینی تمام بیان می کرد.این روزها بی خبرم از او.نمی دانم ازدواج کرد یا نه.اگر ازدواج کرد دارد به همین جمله عمل می کند و اعتقاد قلبی اش بوده یا نه!

به هرحال چیزی که من بعدتر به آن رسیدم این بود که نه.نمی شود زندگی را با هیچی شروع کرد.این را با زیر نظر گرفتن زندگی دوستان متاهل اطرافم دریافتم.وقتی که دیدم با همه عشقی که دارند اما واقعا از بابت مسئله ی مستاجری تحت فشارند.یکی شان می گفت:یاسمن!خونه!خونه خییییلی مهمه.خییییلی.»

دیگری می گفت:اصلا تو بگو اخلاق.الان مگه اخلاق شوهر من بد است؟نیست.اما درآمد.درآمد نمیکشه.صاحب خونه هم که هی می کشه رو پول پیش و اجاره.»

شنیده اید که می گویند هر چه سن دختر پسرها بالا می رود سخت گیری شان بیشتر می شود؟راست می گویند.چون کم کم معضل "دلم چه می گوید" را می گذارند کنار و عقلانی تر تصمیم می گیرند.

دیگر خیلی کار به کار این ها ندارند که خب من از فلانی خوشم می آید و تمام.همین من.خود من که تازه دختر به شدت احساسی ای هستم.حتی من وقتی یک ذره،فقط یک ذره از کسی خوشم بیاید می نشینم با خودم کلی کلنجار می روم که:خب!بگو ببینم!چقدر شبیه به چیزی هست که تو انتظار داری؟چقدر به هم می خورید؟چه تفاوت هایی بین شما وجود داره که میتونه دردسر ساز باشه؟»من سعی کردم این چیزها را یاد بگیرم.به مرور.بیشتر در دو سه سال اخیر به این نگرش رسیدم.باید می رسیدم.

از همه این ها گذشته راستش من خیلی وقت ها می گویم اصلا آدم یا ازدواج نکند یا ازدواجی کند که واقعا ضامن خوش بختی و آرامشش باشد.

به همین خاطر ازدواج نکردن را زشت و ناپسند نمی دانم.برخلاف خیلی ها که می گویند:واااا!آخرش که چی؟بالاخره همه باید ازدواج کنن» من معتقدم وما در این شرایط نیاز نیست حتما ازدواج کنند.بله.اگر موردی مناسب شما وجود دارد چرا که نه!اما وقتی میان بیشتر آدم ها و خودتان به هر دلیل سنخیتی نمی بینید چرا صرف اینکه بگوییدهی!منم ازدواج کردم»تن به تاهل بدهید؟

البته این ها که می گویم اصلا آسان نیست.می گویند وقتی یک نفر عاشق می شود دیگر پا روی خیلی چیزها می گذارد اما خب از طرفی یک عده هم می گویند آدم باید عاقلانه عاشق شود.

اصلا همین کفویت که می گویند!بعضی گمان می کنند هم کفو بودن یعنی همین که من مذهبی ام توام مذهبی!یا به عکس.همین؟واقعا همین؟اتفاقا من کفویت را خیلی کامل تر از چیزی که این آدم ها تفسیر کرده اند می بینم.هم کفو بودن یعنی شما واقعا جور هم باشید.از خیلی جهات.لااقل از بیشتر جهات.

من می گویم انقدرها هم نباید به مسئله ای به این مهمی ساده نگاه کرد.چون آدم ها قرار است با ازدواج وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شوند.مسئولیت بپذیرند و با یکدیگر زندگی توام با سعادت و تعالی داشته باشند.

اگر شما جور دیگری فکر می کنید.حرفی نیست.من دارم باورهای شخصی خودم را می نویسم.همین.


براده های یک ذهن:

شاید بگویید واقعا در این شرایط داشتن خانه یا هزینه ی رهن یک خانه بسیار سخت است.چون خانه نداریم ازدواج نکنیم؟البته که نه!حرف من این نیست.می گویم برای هر کسی آدمی وجود دارد.یک نفر ممکن است که واقعا شبیه به دوست من آجر به آجر خانه اش را بخواهد با همسرش بچیند.با همان آدم ازدواج کنید.اما اگر می دانید یک نفر آمادگی فشارهای این چنینی زندگی را ندارد،سراغش نروید.مورد مناسبی برای شما نخواهد بود.(کفویت)

و یک توصیه به دخترها!شما هم واقعا بسنجید و ببینید تا چه اندازه می توانید فشار های اقتصادی را تحمل کنید.اگر نمی توانید جوگیر نشوید.واقعا کمرتان خم می شود.مگر اینکه بسیار صبور باشید و همراه.


راستش یک آن شک کردم که آیا واقعا قیمت برگه یادداشت های چسب دار آن کتابفروشی آنقدر گران بود یا نه!هی با خودم می گویم نکند اشتباه خواندی؟اما حتی اگر هم آن یک مورد را اشتباه خوانده باشم قیمت برگه یادداشت های کناری اش را که دیگر درست خواندم!یادم باشد بار بعدی که می روم آنجا یک بار دیگر قیمت ها را مرور کنم.

البته دیگر نیازی ندارم.رفتم به یکی از نوشت افزارهای نزدیک خانه و با قیمت 3000تومان-همین حدودها- یکی از همان برگه ها را گرفتم.حالا یک کم شکلش متفاوت است اما خیلی هم مناسب کار من است.

دوشنبه هم رفتم به کتابخانه و سه کتاب از کتاب های گروه سنی نوجوان را به امانت گرفتم.مطالعه یکی از آن ها تمام شد.از مجموعه کتاب های علوم ترسناک بود:ستارگان و سیارات ترسناک.

اطلاعاتی به دست آوردم که واقعا برایم هیجان انگیز بود.چقدر خوب کاری کردم که برداشتمش.نام قمرهای مریخ را یادم رفته بود.تصور اشتباهم از اینکه گرم ترین سیاره عطارد است اصلاح شد و فهمیدم داغ ترین آن ها زهره است!چیزهایی هم درباره ستاره های نوترونی دریافتم و کهکشهان های آدم خوار.

حالا هم سراغ کتاب دوم رفته ام.آن هم از مجموعه کتاب های علوم ترسناک:حیوانات خشمگین.هرچه باشد موضوع حیوانات و جانوران هم از علاقه مندی های دیگر من است.

کتاب سوم،کتابی درباره ی مثل های ایرانی ست.چیزی شبیه به فرهنگ مثل ها.امروز گشتم تا ببینم کدام مثل را نشنیده بودم.یکی از مثل ها را پیدا کردم و توضیحش را خواندم.

تصمیم گرفته ام زبانم را هم جدی تر بخوانم.انقدر سرسری از آن نگذرم.مگر نه اینکه همین کلاس زبان رفتن هم از برنامه های مهم زندگی ام بود.خب پس باید واقعا خوب بخوانم.


رفتم قانون مورفی را دیدم.بس که دوستان در استوری های شان نوشته بودند که آی خندیده اند و آی خندیده اند.

خب فیلم خوبی بود.بانمک بود.امیرجدیدی نمکین بازی کرده بود.دلمان هم که برای دیوانه بازی های رامبد جوان تنگ شده بود.اما من تصور می کردم بنا بر تعریف دوستان قرار است از دقیقه ی اول تا آخر یک سره دستمان رو شکممان باشد و پخش زمین شویم و اشک همینطور از چشممان بریزد!

بعد از فیلم هم رفتم نشر چشمه.من مانده ام که چرا قیمت برگه های چسب دار آنجا انقدر گران است!اصلا چرا باید به خاطر یک تکه کاغذ چسب دار کوچک،26هزار تومان بدهم؟می توانم بروم شهر کتاب و با قیمتی بسیار کمتر یکی از همین ها را تهیه کنم.تازه!کتابی را هم که می خواستم نداشت.البته چند جای دیگر هم نداشتند.آخرش باید بروم سمت انقلاب.

دلم برای سر زدن به کتابخانه خیلی تنگ است.نه فقط سرزدن.آن را که انجام می دهم.تصمیم گرفته ام هفته ای یک بار بروم نیم ساعت هم که شده بنشینم و توی کتاب هایی که دلم برای خواندشان تنگ است غرق شوم.مثلا می خوام هربار بروم و دو تا از ضرب المثل های آن کتاب را بخوانم.داستان ضرب المثل ها را بدانم.یا دانستنی ها را باز کنم و حیوانات گمنامی را که فراموششان کرده ام پیدا کنم و چیزهای به روزتری یاد بگیرم.دوباره بروم سراغ کتاب های نجوم.در بخش نوجوان بنشینم و برای نیم ساعت آن کتاب ها را ورق بزنم.چون کتاب های مرجع را نمی دهند ببرم.باید همان جا بخوانم.البته اگر آقای کتابدار باشد می گذارد ببرم.یک بار یکی از خانم های کتابدار هم اجازه داد.ولی خودم وجدان درد گرفتم که چرا باید با بقیه فرق داشته باشی؟

هنوز درس 26 زبان را نخوانده ام.فردا باید بروم سر کلاس.

از همین حالا هم انتظار تماشای بازی ایران-ژاپن را می کشم.البته از همان پنجشنبه.

کاش این هفته را کمی بهتر بگذرانم.الان اگر احمد حلت بود می گفت باید بگویید:حتما این هفته را به شکل فوق العاده ای می سازم.

خب پس بگذارید من هم همین را بگویم:تمام تلاشم را میکنم تا این هفته با برنامه ریزی بهتری پیش بروم.با اجرایی کردن برنامه ریزی ها.قطعا هفته ی خوبی در انتظار من است.


1-پیامک و ارتباط نوشتاری و مکتوب

2-ارتباط تلفنی

3-ارتباط دیداری و حضوری


من با گزینه ی دو دچار مسئله ام.ترجیح می دهم هرکس با من کاری دارد یا از طریق گزینه ی شماره ی یک اقدام کند یا در نهایت گزینه ی سه.

به نظر من اگر آدم ها با هم خیلی حرف دارند خب بهتر است یک قرار حضوری بگذارند.برای چه آن گوشی را نیم ساعت،سه ربع،یک ساعت،بچسبانند روی گوششان و گوششان داغ کند؟

این می شود که اگر بدانم کسی که زنگ زده،برای مدت زمان طولانی قصد حرف زدن با من را دارد،تلفن را جواب نمی دهم!شاید یک بار،دیگر خیلی خیلی بخواهم لطف کنم،دوبار پای حرف هایش بنشینم،اما بیش از این ها دیگر نه!

نمی توانم.مدلم این طور نیست.

البته این موضوع را متاسفانه نتوانسته ام به هیچ یک از آن ها که به قصد صحبت طولانی و درددل زنگ می زنند بفهمانم.اما به طریقی دیگر اقدام کرده ام و مثلا گفته ام:فلانی!من نمی توانم هم اکنون صحبت کنم.می توانی حرف هایت را با صوت برایم ارسال کنی؟

یا که گفته ام:بهمانی!اجازه می دهی تمام این حرف ها را بگذاریم برای یک قرار حضوری؟من نمی توانم اینطوری نظر خاصی بدهم.

بنابراین می شود گفت من اصلا آدم مناسبی،گوش شنوایی برای درددل های آنی آدم ها نیستم.

راستی شما چطور آدمی هستید؟

معمولا از طریق کدام یک از گزینه ها به برقراری ارتباط می پردازید و با کدام یک مشکل دارید؟

برایم بنویسید.


جوری شده که هربار می آیم پای سینک ظرفشویی،یاد آبان می افتم!یاد آن پستش که داغی آب را از توی دستکش احساس کرده بود و فکرها می آمد توی سرش.یاد آن پستش که کلوچ پایش نوشته بود لااقل موقع ظرف شدن آب را ببند که سد کرج را خالی نکنی.

الکی روی این مایع ظرفشویی نوشته : "غلیظ و با کف فراوان" . اسکاچ را می سابم روی ظرف،این سرش را به آن سرش می مالم،هرکار میکنم کف نمی کند.مجبورم کلی مایع بریزم روی اسکاچ تا بالاخره با تعریف روی بسته بندی اش جور دربیاید و بشود  : "با کف فراوان"

دیروز اصلا دختر خوبی نبودم!حساب کردم چیزی حدود 4ساعت و نیم از وقتم را پای اینستاگرام گذراندم.پای اینکه خب حالا چه کسی می خواهد در فهرست دوستان صمیمی ام قرار بگیرد تا مثلا استوری های خصوصی تر را ببیند.اتفاقا ماحصل دیروز و آن 4ساعت و نیم این بود که فهمیدم فقط یازده نفر مایل به پیوستن اند.بعضی های شان مطمئنا از میان همان دوستان صمیمی ترم بودند.اما چند نفر کسانی بودند که واقعا فکرش را هم نمی کردم که تمام این مدت از خیال پردازی و فانتزی هایم لذت برده باشند!

همیشه وقتی قسمتی از یک آهنگ را با مخاطبان به اشتراک می گذاشتم،وقتی از خیال پردازی هایم،از جودی و . می نوشتم با خودم می گفتم واقعا برای چند نفرشان جذاب است؟حالا اما مطمئنم این یازده نفر پای تمام یاوه گویی هایم می مانند.تصمیم می گیرم استوری های عمومی بشود برای اطلاع رسانی ها،برای چیزهای جدی تر،رسمی تر.و دیگر از آهنگ ها نوشتن و از جودی حرف  زدن ها و غیره و ذلک،بشود برای همان یازده نفر!

مادر غذا را سپرده به من!خب معلوم است که غذا پختن را نه،فقط خاموش کردن آن را راس ساعت.وگرنه یک جمله در این خانه زیاد رد و بدل می شود و آن اینکه:آخه یاسمن بلده غذا درست کنه؟نهایت کمکش اینه که سر ساعت خاموش کنه زیر غذا رو.تازه اونم یادش میره گاهی.

راست می گفت.یک بار خوراک لوبیا را سپرده بود در فلان ساعت خاموش کنم.البته من هم همین کار را کردم اما احساس کردم بوی سوختگی می آید.لوبیاهای کف قابلمه ته گرفته بودند.مانده بودم چه کنم.سریع رفتم پی عوض کردن قابلمه و دور ریختن لوبیاهای سوخته.داشتم رد خطایم را پاک می کردم که مادر سر رسید.با تعجب نگاه کرد و گفت : چرا قابلمه را عوض کردی؟

خیلی عادی جواب دادم:حس کردم اون یکی قابلمه برای این حجم از لوبیا زیادی بزرگ بود!

و مادر کمی مشکوک نگاهم کرد و من سعی کردم دیگر نگاهش نکنم بلکه زودتر قابلمه ی ته گرفته را بشویم.

واقعا که غذا پختن کار سختی ست.کاش جرویس یک نفر را برای این کار در آینده استخدام کند.


احمد حلت می گفت برای عزیزانتان لقبی منحصر به خودشان انتخاب کنید.آن ها را با همان لقب صدا کنید.این لقب فقط و فقط برای خطاب کردن آن شخص است نه برای همه.به همه نگویید عشقم.نگذارید که آن طرف احساس کند این عشقم عشقم گفتن تان کشک است.اگر یار خودتان را دارید دیگر چه کار به کار عشق دیگران دارید؟

نقل به مضمون همین ها را می گفت.

امروز دیدم او کسی را که کمتر از من در زندگی اش رفیق بود همانجوری خطاب کرد که مرا.

یادم آمد پیش تر ها هم دیده بودم که در جواب دهی به نظرات زیر پست هاش قربان صدقه ی همه می رفت.صدایم در آمده بود که چرا همه را اینطور صدا می کنی؟و گفته بود تو که می دانی جایگاهت را پیش خودم.

امروز دیدم احمد حلت چقدر درست می گفت.

باید برای خاص های زندگی ام بروم پی انتخاب لقبی خاص خودشان.

من لقب های انتخابی ام را نثار همه نخواهم کرد.


شخصیت منفی داستان یک زخم عمیق روی سینه دارد.یک داغ بر دل.او از همه ی ابرقهرمان ها بیزار است.پدرش عکس او،عاشق ابرقهرمان ها بود.

یک شب وقتی به خانه ی پدر او می زند،پدر به جای نجات جان خود و پناه بردن به اتاق امن،زنگ می زند به ابرقهرمان ها و منتظر آمدن آن ها می شود.آن ها نیستند که جواب تلفن مرد را دهند.در نتیجه او آن شب به دست ها کشته می شود بی که تلاش برای نجات جانش کرده باشد!

این همان داغی ست که روی سینه ی شخصیت منفی داستان باقی مانده.

"انیمیشن شگفت انگیزهای 2"شاید یکی از بهترین گفتگوها را از زبان همین شخصیت منفی روایت می کند.آن هم درست در سکانس و پلان هایی که همه مبهوت خانم لاستیکی هستند.در صحنه ای که تصویر و صدای شخصیت منفی در حال پخش از تلویزیون است و خانوم شگفت انگیز یا همان خانم لاستیکی دارد از روی رد یاب محل دقیق زندگی آدم بدِ را پیدا می کند.

اینجای داستان کمتر کسی به حرف هایی که شخصیت منفی بر زبان می آورد گوش می کند.اما او در حال گفتن حرف های مهمی ست:


حرف زدن یادتون رفته.می شینید پای وراجی مجری و مهموناش رو می بینید.

بازی و مسابقه یادتون رفته بعد می شینید مسابقه ی تلویزیونی تماشا می کنید.

سفرهاتون،رابطه هاتون،خطر کردنتون.هرچیز با معنایی تو زندگی دارید کپی ش رو بسته بندی می کنن و تو جعبه تلویزیونی تحویلتون میدن.تا روز به روز بیشتر حبس بشید.بیشتر منفعل بشید.بشید مشتری های دریده ای که از مصرف کردن سیر نمیشن و همیشه هم خواهان اند.

روز به روز مطیع تر میشید.زندگی تون رو به باد می دید.دلتون رو به ناجی گری ابرقهرمان ها خوش می کنید و در عوض خودتون روز به روز ضعیف تر و بی اختیار تر میشید.

به خیالتون خوشید.که بهتون خدمت میشه.ولی این شمایید که خدمت می کنید.خدمت به ایده های دروغی که هیچ کاری از دستشون بر نمیاد.»


وقتی برای بار دوم و سوم انیمیشن را روی همین صحنه بازمی گردانم می بینم این دقیقا بلایی ست که سرمان آمده.نه از جانب تلویزیون.از جانب تمام رسانه های اجتماعی.به خصووووص شبکه های اجتماعی!

این ها را به دوستم می گویم.می گوید:من فکر میکنم اشاره ی ریزی به مسئله ی منجی دارد.»منظورش این است که چه بسا کارگردان و نویسنده در پی این بوده اند که مردم را نسبت به منجی های جهان در هر یک از ادیان دچار تردید کنند.

نمی دانم.اما مدت هاست که دیگر از همین انیمیشن هایی که به عقیده ی خیلی ها توطئه گرایانه ساخته می شود،جنبه های مثبتش را بیرون می کشم.

ابرقهرمان ها همیشه پیروزند در آخر ماجرا.من مثل شخصیت منفی داستان مخالف حضور ابرقهرمان ها نیستم.اما می دانم که لا به لای صحبت هاش دارد می فهماند دست روی دست گذاشتن تا رسیدن منجی ، نه تنها باعث نجاتمان نمی شود،که هلاکمان هم می کند!

این چیزی است که از داستان برداشت میکنم.اینکه حضور ابرقهرمان ها نباید موجب شود که فکر کنیم دیگر چون آن ها هستند نیاز نیست ما به قدر وسعمان،برای خودمان،تلاش کنیم.

حتی اگر یک کارگردان به سفارش دولت های خبیث چنین چیزی ساخته باشد من بهترین برداشت را از این انیمیشن داشته ام!


به مدت یک سال و نیم شاید هم بیشتر میشد که کتاب دستش بود.به امانت.

خودش انقدری مشغله داشت که مادرش پس از این مدت زمان کتاب را پس آورد.

وقتی کتاب را گرفتم دیدم یکی کتاب دیگر هم برایم فرستاده.پیش خودم گفتم:حتما از بس طولانی شده گمان کرده این یکی کتاب را هم امانت داده بودم.

بعد بیشتر فکر کردم و گفتم:نه!شاید هم کتاب خودش باشد و فرستاده مدتی دستم امانت باشد و بخوانم.

دیدم سر در نمی آورم و پیام فرستادم.

برایم نوشت:شرمنده که بارگرداندن کتاب این قدر طول کشید.و اما آن یکی کتاب.راستش هدیه ای است برای تو.با امضای نویسنده.البته باید کادو می کردم اما نشد.

آن لحظه انگار از قرعه کشی بانک یک دستگاه خودرو برنده شده بودم.غافلگیر بودم و خوشحال.بی اندازه.

کاش همه ی امانت ها این طوری دست آدم برمی گشت.


براده های یک ذهن:

چقدر تایپ پست وبلاگی با تلفن همراه سخت است.



برایم سخت است با تلفن همراه پست بگذارم.اما نطقم گرفته.باید بنویسم.

داشتم فکر می کردم خوب است که هرکس در چیزی سر رشته داشته باشد.زیاد بداند.جوری که آدم ها وقتی در آن مورد خاص به سوال بر می خورند بیایند سروقت او.

دوست من داروساز است.هروقت سوالی دارم از او می پرسم و نگرانی هایم برطرف می شود.بعد غبطه می خورم به او.که چه خوب است این چیزها را می داند.

بعد فکر کردم من به چه دردی می خورم؟چی بلدم که آدم ها را برای حل مسئله بکشاند طرفم.که گره گشای معمایشان باشم.

خب راستش فعلا هیچی.فعلا.



اولش کلی ذوق داشتم.بعد از دوسال داشتم می رفتم انقلاب.خرید داشتم.خرید کتاب.

وقتی رسیدیم آنجا به خواهرم گفتم:فکرش را بکن.دانشگاه تهران قبول شوم و هی تند تند بیایم اینجا.

خواهرم گفت:آن هم با این شلوغی.

برای پیدا کردن کتاب هایم به چند کتابفروشی سر زدم.دوتایش اصلا نبود.گفتند باید بروید کارگر.حوصله اش را نداشتم.آن یکی کتاب هم خدایی بود که پیدا شد.در مغازه ای که فکرش را نمی کردم.

به خواهرم پیشنهاد کردم یک بار دیگر برویم به اولین کتابفروشی.قصد داشتم به جای دو کتابی که پیدا نکردم چیز دیگری بخرم.رفتیم آنجا و دو کتاب دیگر برداشتم.اما در هیچ کدام از مغازه ها تقویمی که باب میلم باشد پیدا نشد.سال پیش هم کلی گشتم تا بالاخره چشمم یکی از آن تقویم ها را گرفت و عاشقش شدم.

در همان کتابفروشی بود که احساس کردیم گرسنه ایم.همانجا نشستیم و چیزی سفارش دادیم.پنینی اش تند بود.من از غذاهای تند خوشم نمی آید.با ذائقه ام جور نیست.یک سوم پنینی را خوردم و باقی اش را به خواهرم دادم.

دختر و پسر میز کناری در حال آشنایی با یکدیگر بودند.دختر داشت می گفت که اساسا آدم گشاده رویی است و آدم خیلی خوش اخلاقی ست و چرا پسر به جای عینک لنز نمی گذارد و خسیس است یا دست و دلباز و . .صدای پسر را نمی شنیدم.شاید هم کلا زیاد حرف نمی زد.دختر هم انگاری متوجه شده بود دارد بلند حرف می زند که کمی صدایش را پایین تر آورد.

قصد برگشتن کردیم.کلی طول کشید تا بی آر تی به ما برسد.تا آزادی شبیه کنسرو شدیم.فشار ار هر جهت روی آدم بود.آنجا توی دلم گفتم:یعنی واقعا ارزش دارد دانشگاه تهران قبول شوم و هر بار اینطوری با سختی رفت و آمد کنم؟

صبر کردم تا ببینم ادامه ی ماجرا چطور می شود.رسیدیم به آزادی و منتظر رسیدن بی آر تی بعدی شدیم.باید خط عوض می کردیم.نمی دانم واقعا چند دقیقه توی سرما سرپا ایستادیم.چقدر طول کشید تا سوار شویم.فقط می دانم کم کم حالم بد شد.شلوغی آزادی داشت روی اعصابم می رفت.ماشین هایی که از هر طرف حرکت می کردند و بوق می زدند و . .

سردردم شروع شد.بی آر تی بالاخره رسید و سوارش شدیم.از آنجا به بعد دیگر هیچ لذتی از این مسیر نبردم.فقط داشتم فکر می کردم تهران چقدر زیادی شلوغ است.

خانوم بغل دستی داشت برای دو نفر دیگر تعریف می کرد که بچه هایش رفته اند آلمان و آن یکی می گفت:کار خوبی کردند.

سرم درد می کرد و حوصله ی شنیدن قصه ی آدم ها را نداشتم.حتی با نگاه کردن به بیرون هم چشمم نوشته های روی تابلوها را کج و معوج می دید!

وقتی به ایستگاه خودمان رسیدیم به خواهرم گفتم:میگویم.ام.من حتی اگر رتبه ام خیلی خوب شود هم دیگر دلم نمی خواهد دانشگاه تهران را بزنم.نمیتوانم.اذیتم میکند این مسیر.

خواهرم گفت:چه برای کار چه تحصیل حتی ازدواج،طبیعی ست هرچه به محل زندگی خودت نزدیک تر باشی بهتر است.

تازه تازه یادم می آمد الهام که هر روز برای کار راهی انقلاب میشد و به قول خودش شب ها جنازه اش به خانه می رسید،دقیقا از چه حجم خستگی سخن می گفت.در انتشاراتی بنامی کار می کرد.ویراستار بود.نزدیک به تاریخ عروسی اش دست از کار کشید و به نظرم کار خوبی هم کرد.البته گفت فعلا سرکار نمی رود تا ببیند اوضاع چطور می شود.

وقتی رسیدم خانه به مادرم هم گفتم که دیگر برایم قبولی در آنجا شیرین نیست.

یادم آمد تا همین چند روز پیش می خواستم عکس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران را روی کتابخانه ام بچسبانم!

اما حالا دیگر چنینی چیزی را دلم نمی خواهد.با همه اسم و رسم و جذابیت هایی که دارد.

حالا برایم اولویت ها عوض شده و روزانه بودن یا شبانه بودن دانشگاه مهم است و خوش مسیر بودنش.


پریروز،گرگ و میش هوا بود که بیدار شدم.معده ام داشت سوراخ میشد.گرسنه ام بود اما حال پا شدن و چیزی توی دهان گذاشتن نداشتم.تازه اگر هم چیزی می خوردم با عذاب وجدان مسواک زدنش چه می کردم؟

همان طور در وضعیت قبلی باقی ماندم.از به مرور روشن تر شدن آسمان،حس معرکه ای داشتم.

تصور کردم سال 1399 رسیده است و باید بلند شوم بروم به دانشگاه.خودم را دیدم در رخت دانشجویی.

آنقدر هیجان زده بودم که از تخت برخواستم.رفتم پشت پنجره و دیدم چراغ رو به روی خانه ها هنوز روشن است.دیدم ماه توی آسمان هنوز هم پیداست.چقدر این زندگی لذت بخش است.

به روی آرزویم و چنین صبح دل انگیزی لبخند زدم و دوباره به تخت خواب برگشتم.

حس کردم حالا دیگر می توانم چشم هایم را ببندم و کمی دیگر بخوابم:


در دل من چیزی ست،مثل یک بیشه ی نور،

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم،که دلم می خواهد،

بدوم تا ته دشت،بروم تا سر کوه،

دورها آوایی ست،که مرا می خواند


سهراب سپهری


عصری دلم خواست بروم بیرون.یکهو هوس کردم بروم و تقویم امسالم را بخرم.با خودم گفتم اصلا چرا دنبال تقویمی بگردم که حتما جای یادداشتی هم داشته باشد؟سال پیش اگر که آن تقویم دلبر را خریدم گمان می کردم دانشگاه قبول می شوم.حتی تصور کردم روزهایی را که سر کلاسم و استاد دارد تاریخ امتحان را می گوید و من کنار فلان تاریخ می نویسم امتحان کلاسی.امسال که دیگر به چنین چیزی نیاز ندارم.یک تقویم می خواهم دلبر اما بدون نیاز به جای یادداشت.

و یاد تقویم های نشر هیرمند افتادم.تقویم های بوک مارکی.

تصمیم گرفتم به مغازه ی نزدیک خانه مان بروم.

رفتم.دنبال دفتر لغت معنی هم می گشتم.شکر خدا داشت.

بعد رفتم سراغ همان تقویم بو ک مارکی ها و طرح های تک تک شان را بررسی کردم.طرح طبیعت،سفر،حیوانات،شازده کوچولو،کاراکترهای فانتزی،نقاشی و . را نگاه کردم.

بین سفر و شازده کوچولو و کاراکترها سه دل شدم!

هی باز کردم نگاه کردم و انتخابم را کردم.کاراکترهای فانتزی.

وقتی از مغازه بیرون آمدم حس کردم حالم بهتر است.بهتر از دو سه ساعت قبل.

حالا باید بروم و به برنامه ریزی هایم برسم.


نمی دانم اینستاگرامم چه مرگش شده.لود نمی شود و هی خطا پشت خطا.

از وقتی که برگشته ام ذهنم درگیرش شده.نمی دانم چرا دلم خواست اسمش را توی نت جستجو کنم.گوگل برایم آدم های هم نام او را بالا آورد.آدم هایی که هیچ چیزشان شبیه او نبود.

اما درست لا به لای همین جستجوها بود که به یک وبلاگ متروکه رسیدم.اولش گفتم شاید نویسنده ی وبلاگ فقط هم نام او بوده باشد همین.اما.

مطمئنم که این وبلاگ مال خود خودش بوده.مطمئنم.تمام پست ها و چیزهایی که از آن ها نوشته با خود خودش مطابقت کامل دارد.

حس عجیبی دارم.

قرار است کسی را کشف کنم که خودش هیچ نمی داند.

حسم شبیه درناست توی کتاب "این وبلاگ واگذار می شود"


من در این چندباری که از کنار او عبور کرده ام،هیچ وقت هیچ وقت بوی سیگار از لباس هایش به مشامم نرسیده است.هیچ وقت.

و با این همه توی آن وبلاگ می توان فهمید اهل سیگار است.مثل همه آن هایی که شبیه به اویند. .

نون می گوید این که چیز عجیبی نیست.دندان هایش قهوه ای ست.میشد حدس زد.

حالا راستی راستی سیگار می کشد یا الکی توی نوشته هایش دوست دارد از سیگار حرف بزند؟

راستی راستی معشوقش هم سیگار می کشیده است؟اینطور نوشته است.

یک نفر نیست بگوید : وای چه چیزهای شگفتی واقعا!

چقدر بیکارم که دارم او را کشف می کنم و تازه برای شما هم از اکتشافاتم می نویسم.


از ساعت 10ونیم که از آنجا برگشتم تا ساعت 13،به تحلیل رفتارهای خودم پرداختم،به سرزنش و شماتت مدام خودم.به اینکه آنی نبودم که باید باشم.آنی نبودم که انتظارش را داشتند.بچه تر از این حرف هام که خیلی چیزها را یاد گرفته باشم و . .یک رالف خرابکار درست و حسابی بودم.

اما بس است.اوضاع چنین نمی ماند.

باید به اصلاح خودم برخیزم.این یکی از مهم ترین رسالت های من برای سال98 باید باشد.


فعلا شناختن آن آدم را به آینده موکول کرده ام.دلیلش شاید این باشد که حس کردم تا همین جا هرچه از او دانسته ام کافی ست.بیشتر از این ها به کارم نمی آید.می خواهم چه کار؟

چیزی به آمدن بهار نمانده و من از اینکه در آخرین روزهای سال،رالف خرابکار 2 را دیده ام راضی ام.

از اینکه قرار است در روزهای عید،بالش های عمو گ از تلویزیون پخش شود،خوشحالم.

خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر هم هست که ترجیح می دهم ننویسم.

دانستن خیلی چیزها به هیچ درد دیگران نمی خورد.

حالا،تمام لذت زندگی برای من چیزهایی ست که نمی گوییم و آدم هایی که نمی شناسیم.چون این ها هستند که آدم را به  تلاش برای شناختن و دانستن می اندازند.




من در این چندباری که از کنار او عبور کرده ام،هیچ وقت هیچ وقت بوی سیگار از لباس هایش به مشامم نرسیده است.هیچ وقت.

و با این همه توی آن وبلاگ می توان فهمید اهل سیگار است.مثل همه آن هایی که شبیه به اویند. .

نون می گوید این که چیز عجیبی نیست.دندان هایش قهوه ای ست.میشد حدس زد.

حالا راستی راستی سیگار می کشد یا الکی توی نوشته هایش دوست دارد از سیگار حرف بزند؟

راستی راستی معشوقش هم سیگار می کشیده است؟اینطور نوشته است.

یک نفر نیست بگوید : وای چه چیزهای شگفتی واقعا!

چقدر بیکارم که دارم او را کشف می کنم و تازه برای شما هم از اکتشافاتم می نویسم.


نمی دانم اینستاگرامم چه مرگش شده.لود نمی شود و هی خطا پشت خطا.

از وقتی که برگشته ام ذهنم درگیرش شده.نمی دانم چرا دلم خواست اسمش را توی نت جستجو کنم.گوگل برایم آدم های هم نام او را بالا آورد.آدم هایی که هیچ چیزشان شبیه او نبود.

اما درست لا به لای همین جستجوها بود که به یک وبلاگ متروکه رسیدم.اولش گفتم شاید نویسنده ی وبلاگ فقط هم نام او بوده باشد همین.اما.

مطمئنم که این وبلاگ مال خود خودش بوده.مطمئنم.تمام پست ها و چیزهایی که از آن ها نوشته با خود خودش مطابقت کامل دارد.

حس عجیبی دارم.

قرار است کسی را کشف کنم که خودش هیچ نمی داند.

حسم شبیه درناست توی کتاب "این وبلاگ واگذار می شود"


امروز اسمش را توی نت جستجو کردم.خبر جدیدی پیدا نکردم.از وقتی که درسمان تمام شد،یعنی از کمی بعدترش،آرام آرام از ما جدا شد.خب حتما درگیر تخصص بود.اما وقتی دیدم کس دیگری هم از او خبر ندارد گفتم شاید جدی جدی خودش خواسته از ما ببرد،دل بکند.
رفتم سراغ وبلاگش.وبلاکی که چند سال است دیگر به روز نمی شود.پست هایش را خواندم.نظرهای خودم را.
کاش چراغ وبلاگ ها همیشه روشن می ماند.اصلا آن صفحه های اجتماعی کی جای وبلاگ ها را میگیرند؟هان؟

خب می شود دیگر!پیش می آید.
می شود که شما از جانب شخصی هدیه ای دریافت نمایید که پیش تر ها دقیقا یکی از همان جنس مورد نظر را داشته اید و نیازی هم به دومی نبوده است.اینجور وقت ها خیلی سخت است که بر خودتان مسلط باشید و به روی طرف مقابل نیاورید و نفهمانید که هدیه اش یک هدیه ی تکراری ست.خب تقصیر او چیست؟او لطف کرده،هزینه کرده و احتمال می داده شما چنین چیزی را بسیار دوست خواهید داشت و از آن خوشتان می آید.
برای من هم چنین اتفاقی افتاد و نمی دانستم در برابر این لطف چه بگویم.خب سختم بود بگویم:خدااااای من اینجا راااا ببین!
چون بار اولم نبود.چون چند سال قبل از این ها هنگام دریافت هدیه ی مشابه ای ذوق هایم را کرده بودم.مشابه هم که نه.دقیقا خود خود آن جنس.
اما لااقل به شکل موقری ابراز رضایت کردم و از ایشان تشکر کردم.
امیدوارم روزی برسد که اگر باز هم چنین اتفاقی افتاد بتوانم همان رفتار ناشی از ذوق ابتدایی را نشان دهم.حتی اگر کذایی باشد.جوری که انگار نه انگار این کادو برایم تکراری ست.
شما تجربه ی مشابه ای داشته اید؟

توانستم بر بسیاری از احساسات آنی ام غلبه کنم و دیگر به محض تماشای چیزی یا تولد احساسی،به اشتراک گذاری آن در اینستاگرام اقدام نکنم.
وقتی از اشتراک گذاری این چنینی فاصله می گیری کم کم به تحلیل برخی رفتارها در همان فضا می پردازی.کم کم می بینی همه انگاری دنبال سوژه اند برای حرف زدن.می بینی از میان آدم هایی که دنبال می کنی،درصدبیشتری از آن ها یا در حال شکایت از اوضاع کشورند،یا در حال بد و بیراه گفتن به حزب مخالف،یا همین طور الکی به خودی خود غمگین اند و ناامید.
اینجا می شود که به خودت می آیی و پیش خودت می گویی:اصلا چرا دارم این استوری ها را نگاه میکنم؟
و هرچه بیشتر به این چیزها توجه می کنی،از وابستگی ات به این فضا نیز کم می شود.کم و کمتر.

دکتر از آن دست آدم هایی ست که همه چیز زندگی اش به جا و طبق برنامه است.

در دانشگاه تدریسش را می کند.در پژوهشگاه کار می کند.مقاله می نویسد و از جایگاه علمی خوبی برخوردار است.کتاب های دیگری جز کتاب های تخصصی رشته خودش را می خواند.به این جلسه و آن جلسه دعوت می شود.در برنامه های تلویزیونی شرکت می کند.ورزشش را می کند.کنار همسر و فرزندان و اقوامش به گردش و تفریح می رود.سفر می کند.در فضای مجازی فعالانه زندگی روزمره اش را ثبت می کند و از زندگی راضی ست.

یک روز معمولی برای او آیا واقعا 24ساعت است؟


امروز توانستم سه تای آن ها را ببینم!
هرگز در عمرم به یکی از آن ها هم برنخورده بودم.اما در کتاب ها در موردشان چیزهایی خوانده بودم و می دانستم حون های بی صدف اند.می دانستم هنگام حرکت های نرم و آهسته شان،مایع جی از خود ترشح می کنند و در مناطق مرطوب زندگی می کنند.
تصور می کردم در منطقه ی آب و هوایی تهران،لیسه ها توانایی زندگی نداشته باشند و بیشتر در مناطق شمالی ایران پیدا شوند.اما امروز در یکی از بوستان های خوش آب و هوای تهران بالاخره برای اولین بار در عمرم با یک لیسه ی واقعی برخورد کردم.
در حال قدم زدن بودیم که کمی جلوتر از گام بعدی ام،چیزی روی زمین توجه مرا جلب کرد. از آن فاصله بیشتر شبیه باقی مانده ی خوراکی جات و میوه جاتی به نظر می آمد که آدم ها روی زمین پرت می کنند.قدمم را کمی آن طرف تر گذاشتم تا پایم رویش نرود که ناگهان احساس کردم حرکت بسیار نرم و آهسته ای در یک سوی آن می بینم.
ایستادم!
برگشتم!
خم شدم و با دقت نگاهش کردم.تصاویر سیاه و سفیدی که از لیسه ها توی کتاب ها دیده بودم جلوی چشمم آمدم و گفتم:لیسه! لیسه!
همراهانم ایستادند و گفتند:چه؟
گفتم:صبر کنید این یک لیسه است.یک حون بدون صدف.نگاهش کنید!
آن ها هم بار اولی بود که یک لیسه را از نزدیک می دیدند.ضمن اینکه اصلا نمی دانستند لیسه چیست.
لیسه همینطور که راه می رفت همان ترشح ج را هم از خود به جا می گذاشت.کیسه ای برداشتیم و  در آن کمی آب ریختیم و آب را در اطراف لیسه خالی کردیم تا محیط اطرافش مرطوب تر شود.البته نمی دانم که آیا این کار واقعا لازم یا مفید بود یا نه.اما می ترسیدم قبل از آنکه خود را به جای امنی برساند،زیر پای عابران له شود.دلیل اینکه لیسه ها هنگام حرکت آن مایع ج را ترشح می کنند از این روست که در تماس با سطح زبر زمین آسیبی نبینند.
در حین تلاشمان برای افزایش رطوبت محیط،آقایی کمی آن طرف تر از ما،با یک تکه دستمال،چیزی را روی خاک قرار داد و رو به خانواده اش گفت:زالوست!
تعجب کردم و رفتم نگاهی به آن موجود بیاندازم.اما او زالو نبود.او هم یک نوع دیگر از انواع لیسه ها بود.همراهم رو به مرد گفت:اما ایشان می گویند لیسه است.
مرد و خانواده اش نگاه گذرای مبهمی کردند و گذشتند.
در مسیرمان یک لیسه ی دیگر هم دیدیم که او هم شکلی متفاوت از آن دوی دیگر داشت.
بنابراین میشد حدس زد به دلیل بارندگی های اخیر تهران و افزایش سطح رطوبت،لیسه های بیشتری در آن محوطه در حال زیست باشند.
من از اولین لیسه ای که دیده بودم عکسی گرفتم اما احساس کردم تماشایش برای کسی که تا به حال عکس لیسه های تر و تمیز را ندیده،کمی چندش آور باشد.
به همین خاطر آن عکس را برای شما به اشتراک نمی گذارم اما یکی از همان عکس های اینترنتی تر و تمیز را اینجا می گذارم تا در آن انواع لیسه ها را ببینید و اگر روزی به یکی از آن ها برخوردید گمان نکنید که یک زالو دیده اید.




براده های یک ذهن:

مرا با یک موجود جدید رو به رو کرد.تنوع خلقتش را سپاس.

تصویر لیسه ای که از اشتراک آن اجتناب داشتم را می توانید اینجا ببیند:  

اینجا


می شود با کمی اغراق گفت یک روزِ تمام توی نت چرخ زده ام.

تمام اجراها،فیلم ها و آلبوم های موسیقیِ مرتبط،جلوی چشمم ورق خورده اند،توی گوشم،سرم،چرخیده اند.

فهمیده ام توی دنیا فقط من نیستم که می میرم برای این داستان.که این ماجرا،شیفتگان،بسیار دارد.

دلم می خواست یک نفر هر طور که شده آن آلبوم موسیقی بیست تِرَکی را برایم از آن ور دنیا گیر می آورد.دلم می خواست یک نفر حتی متن تمام آن آهنگ ها را برایم پرینت می گرفت.یک نفر دستم را می گرفت می برد تمام اجراها را با هم ببینیم.

یک نفر که دقیقا شبیه به همان آدم توی قصه بود.

خود خود خودش.

آه که چقدر امروز عاشق بوده ام.چقدر شبیه عاشق ها قلبم تپیده است.


چند روز پیش ها بود که عبارت"فرصت مطالعاتی" را از زبان دوست مادرم شنیدم.دوست مادرم دختری دارد که در حال حاضر دانشجوی دکتری Metallurgy دانشگاه امیرکبیر است.تا یکی دو ماه دیگر ترم دوم خود را تمام می کند و برای امتحان جامع آماده می شود.

امروز درباره ی فرصت مطالعاتی جستجویی در سایت ها داشتم و دریافتم که این دوره،یک فرصت بسیار مناسب برای دانشجویان مقطع دکتری محسوب می شود که البته برخی از دانشجویان از این فرصت آگاهی نداشته و در نتیجه از آن استفاده نمی کنند.به نظر می رسد کسی که امتحان جامع را با موفقیت پشت سر بگذارد و نمره ی خوبی از زبان دریافت کند و از پروپوزال خود نیز دفاع کند،از شانس بالایی در خصوص پذیرش در این دوره برخوردار خواهد بود.یک دوره ی شش ماهه ی مطالعاتی در یکی از کشورهای خارجی.

آن قدر مزیت های استفاده از این دوره برایم جالب توجه بود که هنوز در مقطع ارشد پذیرفته نشده،درباره ی فرصت مطالعاتی دکتری ادبیات فارسی هم جستجویی کردم.نام کشورهای تاجیکستان،شانگهای و زلاندنوی نیوزلند در عناوین سایت ها بیشتر به چشم می آمد و تکرار میشد.

مادرم گفت شما اول از پس آزمون ارشد بر بیا بعد بنشین و درباره ی این چیزها تحقیق کن.» خب کاملا حق م است.راست می گوید.

من تا آزمون ارشد 1399 یک سال فرصت دارم و اگر قدردان این فرصت باشم قطعا می توانم نتیجه ی خوبی را رقم بزنم.البته دو ماه است که برای یک شروع جدی سستی میکنم.دو روز درس میخوانم روز سوم بهانه پیدا میکنم برای فرار.روز چهارم از تلویزیون یک مستند ادبی پخش می شود و از فرط اشتیاق بغض میکنم.روز پنجم درس میخوانم.روز ششم بهانه ای دیگر پیدا میکنم و . .

می دانم که با این روش درس نمی خوانند.

برای شروع این روزها بهترین انتخاب است.بهترین زمان.و من همچنان دارم سعی میکنم بر این تنبلی فائق بیایم و بنشینم سر درس و مطالعه.

لحظات ناب زندگی همین لحظه هاست؛لحظه ای که آدم کاری را شروع می کند.لحظه ای که آن کار را ادامه می دهد و لحظه ای که علی رغم سختی ها و شکست ها دوباره راه می افتد.


عوامل زیادی وجود دارد که می تواند محرکی برای شروع سردردهای من باشد.برای مثال شلوغی و ازدحام.یکی از دلایلی که مرا معمولا از رفتن به اماکن شلوغ باز می دارد و در طی این سال ها موجب شده در چنین محیط هایی دچار تشویش شوم همین شلوغی ست.

برایتان می توانم از عوامل دیگری هم مثال بزنم.نور زیاد یا قرار گرفتن در سمتی که نور یا انعکاس آن،به طور مستقیم در چشم هایم بزند.عطرهای تند و بوی سیگار،قلیان،دود ماشین،پلاستیک سوخته و . .

علاوه بر این ها استرس هم عامل درونی بسیار مهمی است که فقط چند دقیقه درگیری با آن می تواند آغازی برای یک سردرد جدی باشد.

بنابراین حضور هر ساله در نمایشگاه کتاب یک جور دیوانگی محسوب می شود.با این همه من سعی در انتخاب روزها و ساعاتی دارم که شرایط به گونه ی دیگری باشد.معمولا روزهای پنجشنبه صبح را برای بازدید انتخاب میکنم چرا که:صبح های پنجشنبه یا کارمندان همچنان در اداره ها تا حوالی ظهر مشغول کار هستند یا اگر که در خانه باشند ترجیح می دهند استراحت کنند.در نتیجه هم مترو و هم نمایشگاه کتاب در وضعیت بهتری ست(به نسبت).

امسال هم مثل سال های گذشته برنامه ی بازدیدم را به صبح پنجشنبه موکول کردم که از روز تعطیل خواهرم استفاده کنم و همراهم باشد.به چند نفر از دوستان هم اطلاع دادم که پنجشنبه برای بازدید می روم و قرار شد از جانب آن ها خبر حضور یا عدم حضورشان را دریافت کنم.

چهارشنبه شب بود که دیدم خبری از بچه ها نیست.اما موضوع چندان اهمیتی نداشت چون در هر حال خواهرم همراه من بود.اما اواخر شب کم کم احساس کردم از جانب خواهرم هم امکان نیامدن وجود دارد.خواهرم خسته بود و به دلیل آنکه تمام روز را سرپا ایستاده بود پاهایش درد می کرد.

صبح پنجشنبه مطمئن شدم که خواهرم برای همراهی آماده نیست.مادرم گفت مطمئن شوم که آیا هیچ یک از دوستان با من خواهد آمد یا نه.گفتم:اهمیتی ندارد.تنها می روم.

اما مادرم رضایت نمی داد.شاید چنین چیزی برای شما خیلی عجیب باشد که یک دختر 25 ساله برای بیرون رفتن از خانواده اش اجازه بگیرد.اما در خانه ی ما و علی الخصوص در مورد من این موضوع کاملا صادق است و دلایلی دارد که یکی از آن ها همان چند خط نوشته شده در ابتدای پست است.خانواده همیشه برای من نقش یک مراقبت کننده را داشته اند و سعی کرده اند با توجه به شرایط جسمانی من در کنارم باشند.لذا تنها بیرون رفتن چیزی است که معمولا مورد تایید نیست.مگر اینکه راه نزدیک باشد.

زمانی که از آمدن خواهرم قطع امید کردم پیام فرستادن برای دوستانی که قرار بود از آن ها خبری شود آغاز شد.اما جواب همه ی آن ها این بود که امروز نمی توانند به نمایشگاه بیایند.

مردد شدم به یکی از دوستانم که هر سال برای نمایشگاه کتاب در کنارم بود پیامی بفرستم اما می دانستم از سال پیش که درگیر زندگی متاهلی شده عملا کمتر دیداری داشته ایم و خیلی وقت ها با اینکه اظهار دلتنگی وجود داشته اما دیداری صورت نگرفته است.او یکی از معدود دخترهایی بود که می دیدم خودش را وقف همسرش کرده و واقعا تمام زندگی اش را به پای او گذاشته است.چیزی که من در آینده به شخصه نمی توانم.

لحظات سختی بود.همه چیز برای رفتن آماده بود جز همراه.نرفتن برای من یک معنی داشت:امسال نمایشگاه را از دست خواهی داد.

به قول یکی از دوستان اما هنوز فرصت بسیار زیادی باقی است.نمایشگاه حالا حالاها برقرار است.و همین طور هم بود.اما شرایط من برای موکول کردن بازدید به هفته ی دیگر مناسب نبود.هفته ی دیگر چند مسئله هفته ام را پوشش می داد که نمی توانستم از آن استفاده ای بکنم.از طرفی وقتی که برای پنجشنبه همراهی نبود پس احتمال وجود همراه برای سایر روزهای غیرتعطیل نیز کمتر می بود.

وسایلی را که آماده ی رفتن کرده بودم به جای اولشان برگرداندم.کتاب زبانم را برداشتم و کنار شومینه نشستم.وانمود می کردم دارم درس می خوانم اما واقعیت این بود که از درون دچار فشردگی شده بودم.آماده ی گریه بودم.از فرط تنهایی.از اینکه زمان هرچه بیشتر می گذرد تنها و تنهاتر می شوم.چنین چیزی ترسناک است.

نمی دانم تا اینجای متن چقدر برای شما قابل درک و ملموس بوده باشد.تصور میکنم شما خواننده های کم سن و سال تری باشید که آزادی عمل بیشتری دارید و خیلی جاها تنها می روید و خیلی چیزها هم محرکی برای شروع مشکلات جسمی یا روحی تان نیست.راستش باید بگویم که اگر از این موارد برخوردار هستید و با این وجود غم و غصه ی الکی روزگار را می خورید دیوانه اید!باید قدر فرصت هایتان را بیشتر بدانید و شکرگزار خداوند باشید.چرا که حتی منی که مسائل ذکر شده را دارم ترجیح می دهم دیگر به خاطر موضوع امروز خودم را غمگین نکنم و بدانم آینده،از همین فردا تا روزهای بعدترش برایم بهتر و زیباتر می شود.به قول جوئل اوستین(که اتفاقا می خواستم کتاب دیگری از او را از نمایشگاه بخرم):خداوند همچنان بر اریکه ی قدرت نشسته و کنترل زندگی مرا در دست دارد.


براده های یک ذهن:

خدا را چه دیدید.شاید فرجی شد و توانستم یکی از روزهای هفته ی بعد را با یک همراه به نمایشگاه بروم.جوانه ی امیدی در دلم زنده شد.


اینجا معدود جایی ست که می توان در آن با خیال آسوده از دلتنگی ها نوشت.از تنهایی ها.و خاطر جمع بود که هیچ کس از این ابراز احساسات شخصی سوء استفاده نمی کند.کسی نمی آید به زور خودش را بچسباند به دنیای آدم و تصور کند مقصود از این نوشتن ها طلب ترحم است یا که دوستی.

دیروز با کسی دچار به این روزهای خودم رو به رو بودم.دلم برای او هم گرفت وقتی که دیدم از تنهایی اش آزرده خاطر است.وقتی که دیدم او هم این روزها دور و برش خالی ست.اما این ها هرگز نمی توانست دلیلی بر شکل گیری یک دوستی جدید میانمان باشد.دلیلی بر اینکه بخواهم او را به دوستی برگزینم یا او مرا.آدم ها در تنهایی آسیب پذیر ترند.احتمال خطا در انتخاب هایشان بیشتر می شود.و وقتی می دانی ورود در یک رابطه می تواند تو را بعدها دچار دردسر کند بهتر است هرگز به آن ورود نکنی.این را دیگر به خوبی دریافته ام.

دیروز طاقتم طاق شده بود.اتفاقا بعد از صحبت با او یادم آمد چقدر دچار به تنهایی ام و حالی ام نیست.نمی دانستم به کجا دخیل ببندم.پای کدام کوه نام دوست را فریاد زنم و بازتاب صدای خودم را به منزله ی پاسخ دروغین دوست دریافت نمایم.

به آن سه نفر که بیشتر دلتنگشان بودم پیام زدم.اکتفا کردم به نوشتن بیتی هم آوای با سعدی:

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

آه کشیدم و فرستادم.

یاد خردادماه گذشته افتادم.یاد خردادی که نتایج اولیه ی ارشدم آمده بود و اصلا راضی نبودم.دندان عقلم را با آن میزان حساسیتی که روی آن بود جراحی کرده بودم و متن هایم پشت هم رد میشد.و آن روزها هم تنهای تنهای تنها بودم.آن قدر که دیگر برای تنهایی ام گریستم.

این روزها تکرار همان روزهای سال گذشته است و من هر سال بیشتر کنار خودم تکثیر می شوم.

من هر سال جای خالی دوستانی که از زندگی ام آرام آرام بدرود می کنند را از نسخه های جعلی خودم پر می کنم و شبیه به آینه خانه ای می شوم که به هرسوی آن می نگرم جز خودم نمی بینم.

راستی چقدر دلم برای آن آهنگ محسن چاوشی تنگ شد که می گفت:

کسی نمی شنود مارا،اگر که روی سخن داری،و درد حرف زدن داری،اگر دهان خودت هستی،اگر زبان خودت هستی،به گوش های خودت رو کن.


چندان صمیمیتی میان مان نیست.کمتر یکدیگر را دیده ایم.کمتر پیش آمده با یکدیگر وارد گفتگو شویم و تنها نقطه ی اتصال و پیوندمان با یکدیگر،در این سال ها،دوچرخه بوده است.

تابستان سال گذشته او برای گذراندن یک دوره آموزشی به کشور ترکیه رفت.دوره ای تحت عنوان مدرسه ی تابستانی.همان روزها بود که فهمیدم،زیبا،یک دختر معمولی نیست.تمام فعالیت های او جلوی چشمم آمد و حس کردم از وقتی که من می شناسمش،او را روزی منفعل ندیده ام.همیشه مشغول انجام کاری بوده است.همیشه کاری برای انجام دادن داشته است.یک دختر فعال مقاوم سخت کوش و امیدوار به زندگی.

زیبا توانسته بود در همان دوره ی سه ماهه ی آموزشی در ترکیه،دوستانی از سایر کشورهای دنیا پیدا کند که به مناسبت تولد او، هر یک از آن ها با ضبط یک تصویر ویدئویی از خودشان،تولدش را تبریک گفته بودند.حاصل این تبریک ها یک ویدئوی چند دقیقه ای شده بود که در آن آدم هایی از ملیت های مختلف به چشم می آمدند و همه به طور مشترک برای تولد او آرزوهای خوب خوب می کردند.
و این لحظه درست لحظه ای بود که در دل و در دنیای خیال انگیز خودم،به افتخار زیبا برخاستم و دست ها را به نشانه ی تشویق به هم کوبیدم،بابت تمام ویژگی های مثبتی که از او زیبای امروز را ساخته بود.
راستش آن کسی که داشت زیبا را در دنیای خیال انگیز من تشویق می کرد،تحسینش خطاب به زیبا بود اما نگاهش به من!
و شاید شبیه به آن آقای سخنران-که پست انگیزشی اش را در صفحه ی دکتر حلت دیده بودم-داشت در حین دست زدن برای زیبا،خطاب به من و امثال من می گفت:

why?why not?why not you?why not now
چرا؟
چرا نه؟
چرا تو نه؟
و چرا همین حالا نه؟


نشستن روی نیمکت فی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بود.وقتی بال هایش را باز می کرد و آماده به پرواز می شد،در نگاه من بیشتر شبیهِ به پروانه ها بود.از آن پایین،باز و بسته شدن منقار زرد رنگش و به لرزه درآمدن حنجره اش را هم می دیدم.اما صدایش را نه،نمی شنیدم.پرنده خودش را فریاد می زد و زور صداش به بوق ممتد ماشین های در حال حرکت نمی رسید.دلم می خواست به ماشین ها بگویم:شما را به خدا لحظه ای ساکت شوید.آخر بگذارید ببینم این زبان بسته چه می گوید.
حواسم که جمع پرنده بود آسمان بالای سرش را هم دیدم.این بار حواسم جمع ابرها شد.ابرها مرا به هواپیمایی در حال حرکت رساندند.آنقدر کوچک و دور که صدای حرکت او هنگام در نوردیدن آسمان دیگر به گوش نمی رسید.انتظار داشت مرا نقطه به نقطه،به درک چیزهای بیشتری می رساند.چیزهای کوچکی که در سایر روزها نمی دیدم.
آدم وقتی منتظر نیست نه چیزهای کوچک و معمول زندگی اش را می بیند،نه چیزی می شنود.
آدمی باید همیشه در انتظار رسیدن اتوبوس،در انتظار آمدن دیگری،در انتظار وقت و زمانی خاص برای تحقق یک آرزو،آدمی باید همیشه جایی، در انتظار آمدن چیزی،باقی بماند.


پریروز بود که به او گفتم:دلم نمی خواهد کسی را ببینم.دلم نمی خواهد وقتی از خانه بیرون می زنم هی آدم پشت آدم باشد که رو به رویم،پشت سرم،چپ و راستم سبز شود.و خیابان ها پر از آدم است.آدم،آدم،آدم.

گفتم:اصلا کاش مال اینجای زمان نبودم.کاش دهان آسمان که باز میشد،من یکی،توی همان عهد قاجار و ناصرالدین شاهی،عهد رضاخانی پرت می شدم.اراده می کردم کالسکه ای در اختیار بود و درشکه چی می راند.

امروز که از خانه بیرون زدم برای اولین بار دیدم که دیگر حواسم جمع مردم نیست.اتفاقا به جزئیات اطرافم توجه داشتم.اما به خود مردم نه.توی خودم بودم.بودم و تنها خودم بودم.اصلا انگار نبودم.اینطور،برایم راحت تر است.نه با کسی چشم تو چشم می شوی،نه ادا اطوار دیگران را می بینی،نه به این فکر می کنی که یعنی الان آن خانوم سمت چپی دارد به چی ِتو نگاه می کند یا آن آقای متصدی حواسش به کدام خانوم است و آن پسردبیرستانی ها در فکر سوژه کردن کدام دخترند و . .سرت توی کار خودت می رود.کار به کار مردم نداری.انگار سوار کالسکه ی خودت هستی.

سال های پس از پایان کارشناسی درونگراتر کرد مرا.از اجتماع و محیط های اجتماعی دور افتادم.و این انتخاب خودم بود.هر لحظه بیشتر به خودم پناه بردم و دورم خالی تر شد.شلوغی ها تشویشم را بیشتر کرد.زندگی ام شد کتاب،فیلم و موسیقی.آدم های اطرافم شدند شخصیت های داستانی.دور افتادم از دنیای واقعی.جهانم عوض شد.

راستش این ها شاید آدم را متفاوت کند.شاید آدم را خاص کند اما به مرور از جامعه نیز طردت می کند.و راستش.خب نه.از این وضع راضی نیستم.از این وضع می ترسم.

باید اوضاع کمی بهتر شود.

نمی خواهم برسد روزی که دیگر در را به روی همه کس جز خودم بسته باشم.

و البته از همه مهم تر اینکه نمی خواهم کسی به زور و به ناگهان،مرا از دایره ی امنم بیرون بکشد.آدم ها فقط حوضله ام را بیشتر سر می برند و تشویشم را بیشتر می کنند.

طاقت آوردید،پای این پست چیزی ننویسید.بخوانید و بگذرید.یک جور که انگار اصلا ندیده اید مرا.یا من شما را.

بخوانید و بگذرید.


براده های یک ذهن:

رمز این پست برداشته شد.حالا در دسترس عموم مخاطبان برای مطالعه می باشد.همانطور که می بینید چندان حرف خصوصی ای هم در خود نداشت.

دیگر اینکه همان طور که متوجه شده اید این وبلاگ به مدت یک ماه و نیم است که به روز نشده و احتمال می رود به روز رسانی مطالب آن نیز به درازا بکشد.دلیل خاصی هم ندارد و اتفاقا در شرایط مساعدی هستم.روزگارم را با کارهایی که دوست دارم می گذرانم و از روزهای خودم راضی ام.

اگر از مخاطبان بلاگ نیستید پیشنهاد می کنم هر روز و هر هفته به اینجا سر نزنید تا با عدم مشاهده ی پست جدید شرمنده ی شما نشوم.

شاد باشید.


به دوره ی امپراطوری روم رسیده ام.دوره ای که ادبیات آن آهسته آهسته رو به انحطاط نسبی می رود.

به آثار منثور سِنِکا می رسم و مجموعه رسالات اخلاقی "گفتگوها".باکنِر،در توضیح مضمونِ بابِ"کوتاهی عمر" نوشته است:

اگر زندگی را تلف نکنیم،به قدر کافی فرصت داریم.

تاریخ ادبیات جهان را می بندم و فکر می کنم ما به اندازه ی تمام کارهایی که از پیش برای داستان زندگی مان برنامه ریزی شده است و در اندیشه ی آنیم،فرصت داریم.

مسئله خود مائیم!

مائیم که وقتمان را پای آدم ها،پای صفحه ها،پای چیزهایی که نقشی در داستان زندگی ما و  پیشرفتمان ندارند تلف می کنیم. .

 

 


می خواستم در این باب،حرف ها بزنم،چیزها بنویسم.در باب دوست داشتن های اشتباهی.

اما به نظرم آمد که تنها همین تصویر،خود همه چیز است،اگر که سرسری و رومه وار از روی آن نگذریم و همین عبارت،دعای گاه به گاهمان باشد:

که خدایا!مهر آدم هایی را که از آن ما نیستند،از دل ما بردار.

احساسات واهی مان را،مغلوب و شکست خورده ی عقل و منطق کن.

آمین

 

براده های یک ذهن:

تصویر از story کتابفروشی سوره مهر


می دانم!

می دانم که اینجا یک پایگاه خبری نیست،یک خبرگزاری نیست.رومه و آنتن تلویزیون نیست که میلیون میلیون مخاطب پای حرف هایت نشسته باشند و کلمه به کلمه ی آن را،در لحظه،این دست و آن دست کنند.

اینجا فقط یک وبلاگ شخصی است.جایی که در آن با شما از احساساتم گفته ام.از خیال پردازی های توقف ناپذیرم.از روزهایی که برای هفته نامه ی دوچرخه معرفی کتاب نوشته ام و برای یک برنامه ی تلویزیونی نویسندگی کرده ام.

شما تقریبا چیزهای زیادی درباره ی من می دانید و در عین حال چیز زیادی نمی دانید!چون من هر روزِ روز،با وجه تازه ای از خودم رو به رو می شوم،با نسخه ی جدیدی از خودم ملاقات میکنم و با او دست می دهم.

اینجا برایتان از کتاب ها،نویسنده ها،فیلم ها و موسیقی ها بسیار گفته ام.از چیزهایی که دنیای کوچک و بیست و پنج،شش ساله ی مرا تا به اینجا ساخته اند.

و حالا می خواهم از آن صورت تازه ای از خودم با شما صحبت کنم که به تازگی به کشف آن رسیده ام:سعید فتحی روشن!

البته که سعید فتحی روشن،وجه تازه ای از من نیست.بلکه آنچه که در قاب عصر جدید،عرضه و ارزانی کرده است،مرا به آشناییِ با علاقه مندی تازه ای در نهاد خودم رسانیده است.مردی که - جادویی نیست - حالا برای من شبیه به آن خواننده ای است که پس از شنیدن آخرین آلبوم موسیقی اش به وجد آمده ام و تهییج شده ام.یا کتابی که نویسنده اش توانسته است مرا به بالاترین حد از خیال پردازی برساند و برای دیگر بار بدون پاسپورت و شناسنامه از مرزهای واقعیت فراری ام دهد و پناهنده بر سرزمین خیالم کند.سعید فتحی روشن کارش،نه نویسندگی است،نه نوازندگی نه هرآنچه که تا دیروز گمان می کردم تمام دنیای کوچک - و در عین حال بزرگ من - در آن ها خلاصه می شود.اما از روزی که او را و ماجراهای او را در مسابقه ی استعدادیابی عصر جدید دیده ام و به اندازه ی آنچه که از او دیده ام شناختمش،برایم متفاوت شده است.

من هرگز شعبده را کار جالب توجه ای نیافته بودم.به این معنا که روحیات من همیشه سمت و سوی دیگری داشته است.اما ایشان توانست دیدگاه مرا در این خصوص تکانی اساسی دهد و موجب شود از زاویه ای دیگر به آن نگاه کنم.از این زاویه که چه در شعبده و چه در ذهن خوانی،تکیه بر اصول،تکنیک و علمی است که اوی شعبده باز و ذهن خوان از آن ها باخبر است و مخاطب نه.چیزهایی در برابرت اتفاق می افتد که برای توی مخاطب هنوز دارای دلیل و منطق مشخص نیست و برای او چرا.برای تو نادیدنی است و برای او مشهود.همه ی  ماجرا همین است و البته اگر همه ی این ماجرا توسط هر شخص دیگری جز فتحی روشن روی صحنه می آمد،محال بود توجه مرا بر انگیزد.

مستر منتالیست اصلا شبیه به سایر آن ها که من دیده ام نیست.رفتار و منش متفاوتی دارد.لااقل در اجراهای عصر جدید(تنها جایی که او را دیده ام)اهل ادا و اطوار نبوده است.متانت،وقار،کاریزما(یا همان جذابیت غیرعادی حرص درآر)،کم حرفی،آرامش و . همه ی آن چیزهایی است که از او،فتحی روشن بزرگ را ساخته است.

حالا شما تصور کنید که من اجرای اول ایشان را ندیدم.به اجرای دوم رسیدم.اجرای سوم را هم ندیدم،به اجرای فینال رسیدم.و تنها با دو اجرا رای دهنده ی به ایشان شدم.اما خوشا به حال شما که اجراهای وی را  تمام و کمال دیده اید.

خوب یادم است که سر اجرای دوم-یعنی اجرای اولی که من دیدمش-در بهت و گیجی مانده بودم.می فهمیدم که اتفاقی افتاده است و خب نمی فهمیدم دقیقا چه اتفاقی.همه چیز برای من جالب بود و البته تمایلی به دانستن فرایند این اتفاق ها و سر درآوردن از پشت پرده ی آن نداشتم.اصلا همین در بهت باقی ماندن را دوست  می داشتم.

روز اجرای نهایی با فضاسازی اسرار آمیز او،احساس می کردم دکتر بشیر حسینی منم.منم که وارد آن دالان می شوم.اتاق در بسته و نیمه روشن آنجا،برایم تداعی کننده ی بازی های اتاق فرار بود و راستش را بخواهید همان جا به ذهنم رسید که چرا آقای منتالیست یک چنین مجموعه ای شبیه به اتاق های فرار راه نمی اندازد؟البته اتاقی که دیگر قرار بر فرار کردن از آن نیست و فقط باید در برابرش بنشینی و بازی های ذهن خوانی او برای دقایقی تو را با خود پیش ببرد.

ممکن است کمی مبالغه آمیز به نظر برسد اما بعدها،وقتی بازپخش اعلام نتایج هر مرحله از مسابقه را نگاه می کردم،می توانستم از روی حالات چهره و رفتار سعید فتحی روشن،حال او را درک کنم.در یکی از برنامه های اعلام نتایج که پس از صعود به مرحله ی بالاتر،به بغض رسیدند،بغض کردم.آنجا جایی است که تمام سال هایی که برای رسیدن به رویاهایت تلاش کرده ای جلوی چشمت می آیند و در درون،با خودت،در گفتگویی که آیا این بار روز شانس من خواهد بود؟آیا این بار خداوند درهای رحمتش را به شکلی متفاوت تر به رویم خواهد گشود؟یا که قرار است دوباره به همان روزهای پیش از این برگردم و کمتر کسی نامم را بشناسد و کارم را بداند؟وقتی اشک در چشمانش جمع شد گریستم.داشتم رویاهای خودم را روی صحنه می دیدم.رویای دور خودم را در خصوص نویسندگی.با خودم می گفتم یعنی ممکن است من هم روزی در نویسندگی به چنین مرحله ای برسم و روی سکویی برای تعیین بهترین نویسندگان دنیا یا همین ایران،قرار بگیرم و چنان احساسی را تجربه کنم؟

از آراء شما اطلاعی ندارم و نمی دانم به طور ویژه طرفدار کدام فینالیست بوده اید اما من در نهایت به پارسا خائف و سعید فتحی روشن رای دادم.نه به این معنی که اجرای سایر فینالیست ها برایم جالب نبوده است که همه ی آن ها شایستگی این برد را داشتند و البته بدون در نظر گرفتن رتبه،همگی برنده ی این مجموعه بوده اند.

من حتی از دریافت عنوان چهارمی ایشان هم خشنود شدم چرا که لبخند نقش بسته بر لب ایشان،رضایت مرا هم می توانست برانگیزد.

همین دیروز قسمت اول "این مرد جادویی نیست" را بارگیری کردم و منتظرم در فرصتی به تماشایش بنشینم.فعلا دوست ندارم دنبال علمی که ایشان پی اش رفته و برایش سال ها زحمت کشیده است و دوره دیده است بروم هرچند که اساسا آدم کنجکاو و جستجوگری هستم و کارهای ذهنی برایم شگفت انگیز است.اما بعید نیست روزی در تمام نرم افزارهای او عضو شوم،تمام فیلم هایش را ببینم و نه به قصد اینکه شبیه به او بشوم،فقط به قصد اینکه جواب برخی سوالات ذهن بی قرار خودم را پیدا کنم،چیزهایی از او بیاموزم.

نمی دانم مردم آیا او را برای همیشه در خاطر نگاه خواهند داشت و در دل حفظ خواهند کرد یا نه.نمی دانم آیا مثل بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و . ،ممکن است که به مرور از ذهن ها پاک شود و این داستان دردناک فراموش شدن برای او هم اتفاق بیفتد یا نه؟اما مستر منتالیست برای من همیشگی شد.

این مرد جادویی نیست.

تنها مرد شعبده باز و منتالیستی که دوست دارمش. .

 

سعید فتحی روشن

 


یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.

چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.

و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.

نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟

دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال ن می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.

اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.

عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.

و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟

برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله.اُه.خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟

و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.

-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.

و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟

خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم .

- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را.

و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.

آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.

برگشتیم.

هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.

من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.

آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.

و همه ی این ها باور کردنی نبود.

و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.

پناه بر خیال.

 

براده های یک ذهن:

این یک داستان است.

و اساسا این یک داستان نیست.

 

آن سوی روزنه:

بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید

اینجا

 


هیچ کس از روزهای در پیش رویش چیز زیادی نمی داند.آن چیزهایی هم که می داند و به خیال خودش از آن ها آگاه است مربوط می شود به سرانجام احتمالی رویاها و آرزوها و اهداف خودش.مربوط می شود به تصویری که از آینده اش در نظر دارد.

روزی که با او در یک جای مشترک درس می خواندم،فکرش را نمی کردم که پس از آن سال و پس از کنکور دیگر هرگز ارتباط دنباله داری میانمان شکل بگیرد و دوباره ببینمش.همانطور که پس از آن سال دیگر هیچکس را ندیدم و جز خاطره ای پررنگ از دوستی با چند نفرشان،چیزی برایم باقی نماند.

به گمانم شش هفت سالی گذشت.یک روز که شبیه به بارهای پیش از آن،دلتنگش شده بودم تصمیم گرفتم این دلتنگی را در حد یک احساس باقی نگذارم و شماره اش را پیدا کنم و به او پیامی دهم.این کار را هم کردم و حالا چقدر راضی ام از این کار.

ما امروز یعنی در اولین فرصت ممکن بعد از آن پیام،یکدیگر را دیدیم.در حالی که او راه یک ساعته ای را برای این دیدار پشت سر گذاشته بود.

امروز دوباره به یکدیگر رسیدیم در حالی که چیزهای مشترک زیادی میانمان به وجود آمده بود.

آنقدر حرف برای گفتن داشتم که عبور دقیقه ها از میانمان یا شاید هم عبور ما از دقیقه ها را حس نمی کردم.زمان دچار بی معنایی و بی هویتی خاصی شده بود.

یاد آن صحبت از جوئل اوستین افتادم که می گفت وقتی کسی از زندگیتان خارج می شود نباید از این موضوع ناراحت شوید چرا که خداوند خوب می داند در کجای زمان و مکان آدم دیگری را جایگزین کند.آدمی که برای قرار گرفتن در مسیر زندگی و اهداف شما در هماهنگی بیشتری نسبت به سایرین است.

امروز حس کردم کسی مرا بیشتر از دوستان امروزم می فهمد.

و حالا به روی روزهای جدید حضور او در زندگی ام لبخند می زنم و سعی می کنم به عمر این دوستی چندان فکر نکنم.حضور او برای هرمدت که باشد برایم دلخواه و شیرین خواهد بود.


نوار کاست قدیمی فریدون آسرایی را گذاشته ام روی پخش و دارم "آهای خوشگل عاشق" او را گوش می دهم.

این روزها دیگر کتاب خاصی برای کنکور دستم نیست و تا چند روز آینده که باید کتاب تست و درسنامه تهیه کنم فرصت دارم تا کمی بیشتر زبان بخوانم.انگیزه ام برای ادامه دادن زبان انگلیسی قوی تر شده.در این خصوص آدم های زیادی تاثیر گذار بوده اند که برخی هاشان حتی روحشان هم خبر ندارد در زندگی یک نفر دیگر چقدر تاثیرگذارند.متینا،زینب،زهرا،لئوپاردی و . .

آنقدر آموختن زبان دوم برایم هیجان انگیز شده است که اگر انگلیسی را تا سی سالگی با موفقیت و رسیدن به تسلط کامل پشت سر بگذارم،می روم سراغ زبان سوم.

اینستاگرام همچنان قطع است.دیشب با خودم فکر می کردم که اگر راستی راستی وصل نشود چه خواهد شد؟و ناگهان احساس کردم چقدر از تعداد نفرهای حاضر در زندگی ام کم خواهد شد.دریافتم که چقدر تعدادِ آدم های مجازی در زندگی ِاغلب ما بیشتر است.که چقدر دنیای واقعی ما کوچک است و دنیای اینترنتی ما بزرگ.

اولش حس کردم که از دست دادن بعضی از آدم های اینستاگرام واقعا برایم تلخ خواهد بود.اما بعد.دیدم که نه.زندگی همین است.همین چند روزی که همه ی ما در قطعی شبکه های پرطرفدار خارجی به سر بردیم و فهمیدیم چند نفر از دوستانمان واقعا به یادمان هستند و احوالمان را می پرسند.زندگی واقعی یعنی همین روزها.همین روزها که دچار به آنیم.

حالا نوار کاست هم روی آهنگ دیگری رفته و فریدون آسرایی با سوز -و البته با آهنگ فوق العاده ای از بهروز صفاریان-می خوانَد:

غریبه آی غریبه آی غریبه

ببین دنیا پر از رنج و فریبه

غریبه آی غریبه آی غریبه

دلم تنگه غریبه آی غریبه


اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.

رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.

برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان.» و دستم روی لغو دنبال کردن می رود.

فکر می کنم به اینکه واقعا چند نفر دیگر را دارم بیهوده دنبال می کنم؟

استوری های جدید بچه ها را باز می کنم.بیشتر ترجیح می دهم حرف های تازه بخوانم.عکس های تازه ببینم.نه آنکه فیلم ها و خبرهای بیات همان هفته ی پیش را دوباره مرور کنم.اما انگار جز چند نفر معدودی،سایرین مایلند به تکرار.

دلم می خواهد بروم توی صفحه ی فلانی که دلم برای صفحه اش تنگ شده بود.بروم و با اینکه چندان نمی شناسمش بنشینم پای عکس هایش که هیچ وقت ربطی به ت نداشتند.که هیچ وقت در هیچ جریانی هم صدای با مردم نه زبان به اعتراض گشود و نه حمایت.که همیشه دنیای متفاوت خودش را داشت و من هم در همین یک هفته به دنیای متفاوت او فکر می کردم.

دلم می خواهد این کار را بکنم اما با خودم می گویم:او هم در زندگی واقعی تو جایی ندارد.زندگی واقعی تو دقیقا همین یک هفته ی پیش بود.تنها همان آدم های محدود،آدم های زندگی تو بودند.نه هیچ یک از این اینستاگرامی ها.»

این درد مشترک همه ی ما است.منصفانه بخواهیم بگوییم حالا نه همه،اما درد مشترک بیشتر ما که هست.فکر می کنیم همین که صفحه ی x یا y را دنبال می کنیم و او هم صفحه ی ما را،معنایش این است که ما با هم مرتبطیم و در ارتباط!

همه اش حرف مفت است.خیلی از آن هایی که آنجایند حتی نام ما را هم به درستی نمی دانند.یک روز اگر در خیابان ببینیمشان و بگوییم:هی!چقدر از دیدنت خوشحالم.من فلانی هستم» باید فکر کنند تا یادشان بیاید دقیقا که بودیم و پست هایمان درباره ی چه بود.

از فکر کردن به این موضوع دلم می گیرد.دلم می خواهد اصلا یک مدت نروم سراغ اینستا.خودم،خودم را بکشم بیرون از همه ی این دلبستگی ها.به جای این ها بروم بنشینم کنار لئو،شکلات داغم را بنوشم و او برایم شعرهایش را بخواند.

بیش از این او را معطل نمی کنم.

باید بروم.


زمین از حرکت ایستاده است،

زمان ایستاده است،

در یک نقطه از مکان.

 

تقویم،

روز از روز،تکان نمی خورد!

روزها،شب نمی شوند و شب ها،

جنازه ی بی رمق خود را،

به روشناییِ دیگربارِ روز نمی رسانند.

 

بلندترین شب سال در من اتفاق افتاده است.

یلدا،

نام دیگر من است.*

نامی که توی شناسنامه،

نمی نویسند.

 

براده های یک ذهن:

* وقتی عبارت یلدا،نام دیگر من است» را می نوشتم،حس کردم این جمله کمی مشکوک به تکرار است.البته یادم نمی آمد که آیا جایی خواندمش یا نه.جستجو کردمش و دیدم در اشعار افراد دیگری هم از این عبارت استفاده شده.

مثلا اینجا:

یلدا نام دیگر من است

یا در این سروده از لیلا مومنی :

یلدا نام دیگر من است،درست وقتی یک دقیقه ی دیگر به نبودنت،صبورترم

اگر شما هم اشعار دیگری با همین عبارت می شناسید با ذکر نام شاعر/نویسنده برایم بنویسید.

یلدایتان مبارک.


خواب های من همیشه یک جور خاصی بوده اند.البته ماجراهای عجیبی که در خواب های همه ی ما اتفاق می افتند می توانند دلیل منطقی نداشته باشند.اما من هرگاه خواب بامزه یا شگفت انگیزی می بینم،هر زمان که از خواب بیدار شوم سعی می کنم جزئیاتی که به خاطرم مانده را شبیه به یک درس مرور کنم.

دیشب هم یکی از همان شب ها بود.خواب دیدم:

با شاهین کلانتری به سمت آپارتمانی دو طبقه (یا شاید هم سه طبقه) رفتیم.کلانتری  کلید را انداخت و وارد شدیم.آنجا محل کار کلانتری بود.کلاس های نویسندگی هم در همان جا برگزار میشد.انگار روز اول کارم بود هرچند که با آن فضا چندان هم احساس غریبی نمی کردم.در طبقه ی اول و در یکی از اتاق ها شاهین شرافتی را هم پشت میز دیدم!(دیشب خواب هایم شاهینی بود laugh ).

بعد به طبقه ی دوم رفتم و پالتو ام را آویزان کردم و دوباره از پله ها پایین آمدم.

در طبقه ی اول جشنی به پا شده بود.همه می زدند و می رقصیدند.اما رقص شاهین کلانتری از همه جالب تر بود.همه تکی یا رو در روی دیگری می رقصیدند اما کلانتری با یک کتاب می رقصید!

کتاب را از دست او گرفتم و روی یک برگه کاغذ ترانه ی آهنگی را که در حال پخش بود نوشتم و گفتم:همیشه باید آهنگی رو که جورِ اون لحظه و موقعیت باشه به یاد داشته باشید.» و سپس او کتاب دیگری در دست گرفت و من هم دوباره ترانه ی آهنگ دیگری را نوشتم.

راستش جزئیات بیشتر خواب را یادم رفته اما خوب خاطرم هست که همان نصف شبی با خودم گفتم:باید از فردا به سایت کلانتری بیشتر سر بزنم.اونجا همیشه درسی برای یادگرفتن هست»

از خواب های بامزه ی شما چه خبر؟


من،

بسان اسطوره ای هستم،

که به باور مردمان زمان نرسید!

 

اسطوره ای،که افسانه ی بی تکرار زندگی اش،

سینه به سینه نقل نشد،

و به کتاب های درسی،

به قصه های شب کودکان نسل بعد و نسل های پس از آن،نرسید.

 

من،

اسطوره ای هستم که شنیده نشد.

که لا به لای سطور،گم شد.

و برای هیچ جمعِ حلقه زده به دور آتشی،تعریف

برای هیچ جمعِ نشسته در معبدی قرائت نشد.

 

اسطوره ای که در نهایت،روزی،

با غبار کهنه بر جلد کتابی کهن،

به باد فراموشی،

سپرده شد.

 

براده های یک ذهن:

من انگار معجزه ای هستم.مرا باور نمی کنند.مرا نمی بینند.  نادر ابراهیمی»


شب است که تو را غافلگیر می کنند.

شب است که تو را ترک می کنند.

شب است که دست های تو را،که آغوش تو را،بی خبر،به یک باره بدرود می گویند.

 

شب است که به تو از پشت خنجر می زنند.

شب است که نقشه ی قتل تو را،در تخت خوابی که بر آن آرمیده ای می ریزند و نقاب بر چهره کشیده توی خانه ات می ریزند.

شب است که تو به محراب می روی و با شمشیر بر فرق سرت می کوبند و شهیدت می کنند.

 

همیشه در شب است که مخالفان تو کودتا می کنند.

یا که از آسمان بالای سرت،به جای شهاب؛شهاب های برآورده کننده ی آرزو،موشک می بارند و آرزوهایت را روی سرت یک شبه آوار می کنند.

 

زمین لرزه های بزرگ حتی!

به وقت شب است که یکی از آن ها، از عمق چندکیلومتری زمین به آبادی ات حمله می کند و تو را ناغافل از پا درمی آورد و از شهر،جز مخروبه ای به جای نمی گذارد.

 

شب همیشه پر از بوی مرگ،بوی خیانت،بوی نخواستن،

شب همیشه پر از مردن بوده است.

و تو همچنان به ستایش از شب می پردازی و شب را می پرستی.

 

 


از خواب برمی خیزم.

دوباره می خوابم و خواب خیابان انقلاب را می بینم.

خواب خیلِ عظیم،خواب دریای بی کران مردم را.

خواب تابوت حاج قاسم که دست به دست می شود و سوار بر جزر و مدِ دست ها همچون قایقی پیش می رود.

از خواب برمی خیزم و تصویر حاج قاسم از برابر چشمانم رد میشود و نام او توی ذهنم تکرار.

هنوز  کامل به خواب بازنگشته،تنم یخ می کند.روحم در مرز بین خواب و بیداری گیر کرده است.بیدار هستم و خواب نیستم.خواب هستم و بیدار نیستم.می ترسم و نمی ترسم تا اینکه.

بالاخره صبح می شود.

***

لباس های مشکی مان را تن کردیم و راهی شدیم.

پدر،ماشین را در نزدیکی یکی از خیابان های منتهی به مسیر اصلی پارک می کند و به سمت آزادی راه می افتیم.

این مسیر را می شناسم.پیش ترها هم پیموده بودمش،اما هیچ وقت به آزادی نمی رسیدم.نرسیده به آزادی باز می گشتم.کم پیاده روی نداشت.این بار اما،اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است.فقط پای من نیست که مسیر را پیش گرفته و جلو می رود.زمین زیر پایم هم حرکت می کند!اگرنه چطور ممکن است این مسیر طولانی را این قدر سریع طی کرده باشم و به این زودی برج آزادی را پیش روی خودم ببینم؟

اینجاست که می فهمم چقدر کمیت برای یک جمعیت مهم است.مهم است که چند نفر در کنارت و در یک مسیر با تو هم پا باشند.مهم است که چند نفر با تو در رسیدن به مقصد همدل باشند و یک دله.جمعیت زیاد است و تو از دقایق رفته،از قدم های پیموده چیزی نمی فهمی.

زیر سایه ی برج آزادی آرام می گیریم.تا چشم کار می کند آدم است.چنین جمعیتی عظیم را نمیشود فقط متعلق به یک قشر خاص دانست.آن ها از گروه های مختلف مردمی هستند.آدم هایی با عقاید مختلف،با ظاهرهای مختلف.

اینجا دلم که تا چند وقت پیش از چنددستگی مردم آزرده بود و گمان می کرد این مردم دیگر مثل گذشته ها با هم متحد نمی شوند، آرام می گیرد.چون به چشم می بینم که دوباره همه ی این مردم کنار همند.پهلو به پهلوی هم ایستاده اند.پشت سرشان رشته کوه های البرز سینه سپر کرده است و شمال و جنوبشان می رسد به حریم امن دریای خزر و خلیج فارس.خلیج همیشه فارس.

ما دوباره کنار همیم.چه چیز از این ارزشمندتر؟

***

همیشه گله داشتم از اینکه چرا باید در این برهه از زمان به دنیا می آمدم؟چرا نشد که یک هخامنشی باشم؟یک قجری؟چرا نشد که در زمان پیغمبر مهربانی ها باشم؟جهان امروز خودم را خالی از اتفاقات بزرگ می دیدم.همه چیز سرشار بود از تکرار و یکنواختی.

اما حالا چند روز است که دیگر از به دنیا آمدنم در این زمانه گله مند نیستم.من چیزی را دیدم که تاریخ در کمتر دوره ای به خود دیده است.من مردی را دیدم که با رفتنش از دنیا،با پر کشیدنش،جماعت عظیمی،اقیانوس بی کرانی به عزا نشستند و به درد آمدند.چگونه ممکن است که یک نفر از چنین محبوبیت همه گیری برخوردار باشد؟اصلا مگر محبت هم مُسری است؟دوست داشتنش به دل های همه مان سرایت کرده است.

***

اینستا برایم اعلان می دهد که:11 پیام برای شما ارسال شده است.

4روز است که اینستاگرام را باز نکرده ام.خسته بودم از آن.

سر می زنم و پیام ها را می خوانم.یک نگاه گذرا به پست های مشترک مردم درباره ی حاج قاسم سلیمانی می اندازم.

چیزی به اشتراک نمی گذارم.سر نزده ام که همچنان فعال باشم.خیلی زود خودم را می کشم بیرون هرچند که چیزی ته دلم می گوید:الان مخاطب های پیگیرت فکر میکنند تو جزو آن هایی هستی که از شهادت حاج قاسم حتی یک ذره هم ناراحت نیست.الان پیش خودشان میگویند مجیدی حتی یک استوری هم نگذاشته توی این چند روز.چقدر بی اعتقاد،چقدر بی تفاوت.

احتمالا یک عده ی دیگر هم که در گروه مقابل این ها قرار گرفته اند فکر میکنند من چقدر با آن ها هم عقیده بوده ام و چقدر روشنفکر و اروپایی ام و .

هرچه می خواهند فکر کنند.من برای خودم زندگی میکنم.نه برای آن ها.اصلا چه بهتر که نماندم تا عقاید آن ها را ببینم و بعدش توی ذهنم دسته بندی شان کنم و هر یک را به گروه خاصی نسبت دهم.من از این چند دستگی ها متنفرم.

اینستاگرام آینه ی بازتاب کننده ی اعتقادات واقعی من و شما نیست.

اینجا هم همین طور.

چه بسا خودمان و رفتارهایمان هم همینطور.

این نه منم من نه من منم من.


برخیز.

بارت را ببند،

و به دورترین نقطه از شهرت برو.

آنجا را که اثر از هیاهوی دنیا نیست،خوب بگرد،

و سعی کن دست و پای خداوند را بیابی

که به پایش بیافتی

و التماسش کنی و زار بزنی و بگویی:

ما از ادامه ی دنیا می ترسیم.

حال دنیا خوب نیست و زین پس نیز دیگر خوب نخواهد شد

مگر با آمدن آخرین بازمانده ات .

 

آن سوی روزنه:

بفرما کجایی


صبح،یک جور خوبی هوا خوب بود.

از طلوع آفتاب گذشته بود اما،گنجشک ها درست شبیه به دقیقه های پیش از طلوع آفتاب،غوغا می کردند و در هیاهو بودند.

آسمان،ابری-آفتابی بود و تا ابرها کنار می رفتند،آسمان تمامیتِ آبی خود را به نمایش می گذاشت.از آن آبی های پررنگ و پاک.

حس می کردی،انگار بهار فقط دو کوچه با خانه تان فاصله دارد.

حالا ساعت حوالی 15 است و دارد برف می بارد . 


مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:
با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت.
من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.
مادرم اهل هیچ کجا نبود!
جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.
بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند.


دنیای بزرگِ تصورهای دیروزم،حالا پیش چشم هایم هی کوچک و کوچک تر می شود وقتی که می بینم یک ویروس تاجدار کووید نوزده ای می تواند از یک سوی دنیا به راحتی به سوی دیگر آن منتقل شود.
وقتی در برابر این انتقال،دیگر فلات ها،قاره ها، اقیانوس ها و جنگل ها به عظمت دیروزشان نیستند.
وقتی که دیگر،دورها،چندان هم دور نیستند.
روی زمینی به این کوچکی،جزئی ترین اتفاقات و رفتارهای زندگی یک نفر می تواند روی اتفاقات و رفتارهای زندگی انسان هایی دیگر در فاصله های دور از او نیز تاثیر بگذارد.
زندگی آدم ها به راستی همواره به هم متصل و برخوردارِ از نوعی اشتراک است.
گویی که زندگی هیچکس تنها در انحصار خودش نیست.


دنیای بزرگِ تصورهای دیروزم،حالا پیش چشم هایم هی کوچک و کوچک تر می شود وقتی که می بینم یک ویروس تاجدار کووید نوزده ای می تواند از یک سوی دنیا به راحتی به سوی دیگر آن منتقل شود.
وقتی در برابر این انتقال،دیگر فلات ها،قاره ها، اقیانوس ها و جنگل ها به عظمت دیروزشان نیستند.
وقتی که دیگر،دورها،چندان هم دور نیستند.
روی زمینی به این کوچکی،جزئی ترین اتفاقات و رفتارهای زندگی یک نفر می تواند روی اتفاقات و رفتارهای زندگی انسان هایی دیگر در فاصله های دور از او نیز تاثیر بگذارد.
زندگی آدم ها به راستی همواره به هم متصل و برخوردارِ از نوعی اشتراک است.
گویی که زندگی هیچکس تنها در انحصار خودش نیست.


مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:
با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت.
من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.
مادرم اهل هیچ کجا نبود!
جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.
بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند.


اینکه تو در روشنایی روز،دلت روشن باشد به نور،به طره های پریشان آفتاب،چندان شگفت نیست!

تو در برابر خورشید به تماشای جهان ایستاده ای و زنده از آنی به زندگی.

اما اگر هر بار با رسیدنِ به شب،دچار تاریکی آن شوی و در برابر خود،جز نمایش ممتد سیاهی شب،هیچ نبینی،اگر هر بار با رسیدنِ سیاهه ی لشکر شام از راه،طلوع دوباره ی خورشید را از خاطر ببری و ناامید از تابش دیگربار آن شوی،معنایش این است که تو حقیقت نامیرای روشنایی را باور نکرده ای!

تو به خورشید ایمان نیاورده ای و به این آگاهی نرسیده ای که ندیدن خورشید برابر با نبودن آن نیست.

فراموش نکن که چه شب باشد،چه روز،نه فقط زمین،که یک منظومه به نور و حرارتِ آن زنده است.همیشه و در همه حال.


وقتی دچار تشویش می شوم،به حرف زدنِ با تو نیازمندم.

وقتی نگرانی های به جا و نابه جا از چپ و راست بر من هجوم می آورند،به گم شدنِ در آغوش تو محتاج می شوم.

و تو فکر کن که جهان پر از تشویش ها و نگرانی های هر روزه است و این یعنی من در همه حال به سوی توام.

وقتی آشفتگی ها سراغم می آیند حس می کنم تمام سلول های بدنم دچار نوعی بی نظمی شده اند و سر جای همیشگی شان نیستند.

در چنین زمان هایی صحبت کردن با تو می تواند آرام آرام مرا به جای اولم بر گرداند.

هر کلمه از این گفت و گو،یکی از آن سلول های دچار آشفتگی را سر جای اولش بر می گرداند و دوباره نظم در بدنم بر قرار می شود.

 


بذری از دست هایت می روید،رشد می کند،بزرگ می شود.

هزار هزار شاخه از آن،به این سو و آن سوی جهان اطرافت سرک می کشد

و هر برگ از آن را،

به دست های کودکی می رساند،

که امید به آینده ای سبز را انتظار می کشید.

امیدی که روزی از دست های بخشنده ی تو برخاسته بود.


شبیه به ویروسی،

میان مسلمانان جهان انتشار می یابی ،

و هیچ ملت دیگری را به کام انتقام خود نمی کشانی.

هیچ دانشمند،حکیم یا که فیلسوفی،تا یافتن راه حلی برای درمان نهایی تو،درهای چهاردیواریِ تحقیق و بررسی را به روی خود نمی بندد و ساعت ها به تو نمی اندیشد.

تو تنها در برابر چشم مردم دنیا،از میان تیترهای ریز و درشت رومه ها عبور می کنی و بی آنکه صدایت به گوش کسی-جز خودمان-رسد دوباره خاموش می شوی تا انتشاری دیگر و کشت و کشتاری دیگر.

با توام ای مظلومیت ممتد و گریبانگیر مسلمانان در تاریخ این عالم!

 


باید در مورد برخی چیزها حرف بزنم.حرف زدن و نوشتن درباره ی چیزی،گاهی مرا مم به اجرای آن هم می کند.

دو سال پیش که برای شرکت در کنکور ادبیات اقدام کردم،چیزی حدود پنج ماه مطالعه ی 3-4 ساعته داشتم.این میزان مطالعه برای کنکور ارشد ساعت مطالعه ی زیادی محسوب نمی شود.در هرحال به یک رتبه ی سه رقمی دست یافتم و در هیچ یک از دوره های روزانه و شبانه ی تهران،پذیرفته نشدم.البته در مورد دو انتخاب آخرم اوضاع بهتر بود و فاصله ی بسیار کمی با پذیرفته شدگان داشتم.

هدفم مشخص بود.فقط شهر محل ستم را می توانستم انتخاب کنم و فقط دوره های روزانه و شبانه.

آن سال گذشت و در کنکور ارشد سال بعدش شرکت نکردم.

تا اینکه نزدیک به تابستان امسال تصمیم تازه ای گرفتم و رشته ی جدیدی را برای شرکت در آزمون انتخاب کردم.رشته ای که البته همچنان به نحوی با ادبیات هم مرتبط است اما برای خودش رشته ی مستقلی محسوب می شود.

زمانی که این تصمیم را گرفتم برخی از اطرافیان گفتند به نظر ما ادبیات بهتر بود اما من هم دلایل خودم را داشتم و بی گدار به آب نزده ام.

تابستان را خوب درس خواندم.به نظرم شروع خوبی بود.

اما پاییز را به درستی درس نخواندم و همچنین دی و بهمن را.

این موضوع یعنی شرط پیوستگی در مطالعه،اهمیت بالایی دارد و من هرچقدر هم که در تابستان خوب شروع کرده باشم،به دلیل تنبلی کردن در فواصل بعدی،فرق زیادی با کسی که کم درس خوانده باشد ندارم.

اما خبر خوب این است که کنکور ارشد به تعویق افتاده است.

هنوز به طور مشخص نمی دانم تاریخ برگزاری آزمون چه زمانی است اما این می تواند یک فرصت بسیار خوب برای شروع دوباره باشد.

با این همه هنوز مسائلی وجود دارد که باید برای خودم حلشان کنم.

خاطرم هست آن سال میزان استفاده ام از فضای مجازی تا حد زیادی کاهش پیدا کرده بود.گاهی برای یک هفته اینترنتم خاموش بود یا مثلا به اینستاگرام هر دو هفته یک بار سر می زدم.تقریبا عالم و آدم می دانستند که من کنکور دارم و همین هم مرا در مسیری که پیش رو داشتم جدی تر می کرد.

اما این بار دلم نخواست با کسی چیزی بگویم.ترجیح دادم تنها در صورت قبولی در موردش حرف بزنم و انگار همین موضوع باعث شد کمی هم به بی خیالی طی کنم.

از ساعت مطالعه ام در روز راضی نیستم.خیلی کم است.خیلی خیلی.

ظرفیت پذیرش رشته ای که انتخاب کرده ام نیز بسیار کم است و سختی های خودش را دارد اما یقین دارم با یک مطالعه ی خوب در این مدت باقی مانده می توانم از پسش بر بیایم.

این ها را دارم منتشر میکنم تا بلکه توی رودربایستی با همین تعداد اندک مخاطبان قرار بگیرم و مثل آن سال بچسبم به درس.

می دانم که به شدت نیازمند ورود دوباره به دانشگاهم و این یکی از آن چیزهایی است که به شوق آن زندگی میکنم.

 

 


هربار که می رسم به جملاتی که از آغاز تمدن دنیا سخن می گویند و در میان نام سرزمین هایی که تمدن از آن ها آغاز شده است نام ایران را می بینم،در ابتدا دچار غرور می شوم.می بالم.ذوق می کنم و به یاد می آورم همیشه باید نام ایران را با افتخار بر زبان بیاورم.

اما کمی بعد افسوسی درونم می پیچد و تکثیر می شود و سوالی از خودم می پرسم : هر یک از ما به تنهایی تا چه اندازه میراث دار این تمدن کهنیم؟

تا چه اندازه نماینده ی آن؟

 

براده های یک ذهن:

آن سوی دنیا هرکس از او پرسید از کدام سرزمین می آیی به دروغ جواب داد:یونان. اما شما بدانید:ایرانی بود.


بخش واژگان زبان را که باز میکنم و شروع می کنم به حفظ کردن،یاد "او" می افتم.

کوچک بودم که برای اولین بار دیدمش.

تعطیلات نوروز بود و رفته بودیم خانه شان برای عیددیدنی.

او از من کوچکتر بود اما با اعتماد به نفس تر و شاید مغرور تر از من.

با احتساب بر نمرات مدرسه،درس من از او بهتر بود اما او زبانش از من قوی تر بود.زبانش فراتر از آنچه که در مدرسه می آموختم بود.

یادم هست توی اتاقش نشسته بودم و او برایم یک انشای انگلیسی می خواند و من چیز زیادی از حرف هایش نمی فهمیدم.احساس ضعف می کردم.حتما از نظر او یک بچه ی خنگ بودم.

بعد هم بازی سیمس لایف استوری را در رایانه باز کرده بود و من باید از او در مورد کلمات انگلیسی که در بازی بود سوال می کردم و او هم جوری که انگار از ندانستن من کلافه شده باشد پاسخم را می داد.

چند سال بعد از آن،من هم به کلاس زبان رفتم.من هم بازی سیمس لایف استوری را نصب کردم و انقدر بازی اش کردم که خسته شدم.

چند سال بعد زبان را رها کردم.سیمس لایف استوری را هم از کامپیوتر حذف کردم.

حالا خیلی از آن سال ها گذشته است.

دوباره واژه های انگلیسی جلوی رویم است و این ها تصویرهایی است که من به یاد می آورم.تصویرهایی که شاید از نگاه کودکی ام بوده باشد و چندان هم درست نبوده باشد.

هنوز هم دلم می خواهد زبانم را تقویت کنم و جلوتر بروم.


بهار،برای دیگربار،بر شاخسار جوان درخت ها خواهد شکفت،
و امید،از پنجره های بازِ رو به بهار،به خانه هامان سر خواهد کشید.
آنگاه طبیعت،با شُکوهِ هرچه تمام،به هم آوازی با چلچله ها برخواهد خاست و خورشید،صمیمی تر از پیش،بر سردیِ کم رمقِ آخرین روزهای سال خواهد تابید.
آن سوی تمام زمستان ها هنوز،بهار پشت در است.


این روزها ویژه برنامه های نوروز را هم کم و بیش دنبال می کنم.

دیشب در شبکه ی پنج،حمید هیراد میهمان محمد علیزاده بود و من به این موضوع فکر می کردم که کسی شبیه به هیراد چطور توانسته است بیش از دو سال،با مردم حرفی از بیماری اش نزند.

دیشب داشتم به خنده های او فکر می کردم و به استقامت و صبوری اش.به اخلاق خوشش.

بعد از آن منتظر میهمانان برنامه ی فرمول یک شدم.وقتی امیرحسین رستمی و امیرکاظمی وارد صحنه شدند با خودم گفتم قرار است به خنده دعوتمان کنند.چه چیز از این بهتر؟اما این اتفاق نیفتاد و آن ماجراهای جنجالی شب گذشته پیش آمد و امروز هم دست به دست در استوری ها چرخید.

خواستم در جواب به همه ی آن هایی که کار امیرحسین رستمی را تحسین کرده بودند نظر خودم را هم بنویسم و جنبه های دیگر قضیه را هم که به چشم آن ها نیامده بود و منِ محاطب را رنجانده بود مطرح کنم اما دیدم الکی الکی باید وارد بحث کردن با دیگران شوم در حالی که کارهای بسیار واجب تری در زندگی دارم.

در کل هرچه بیشتر می گذرد بیشتر می فهمم که حضور در اینستاگرام چقدر در زندگی ام غیرضروری است و چقدر الکی ذهنم را درگیر می کند.ذهنی که باید آرام و خالی از فکرهای بیهوده باشد تا بتواند روی موضوعات مهم ترِ در پیش رو تمرکز کند و انرژی اش را پای آن ها بگذارد.


هربار که می رسم به جملاتی که از آغاز تمدن دنیا سخن می گویند و در میان نام سرزمین هایی که تمدن از آن ها آغاز شده است نام ایران را می بینم،در ابتدا دچار غرور می شوم.می بالم.ذوق می کنم و به یاد می آورم همیشه باید نام ایران را با افتخار بر زبان بیاورم.

اما کمی بعد افسوسی درونم می پیچد و تکثیر می شود و سوالی از خودم می پرسم : هر یک از ما به تنهایی تا چه اندازه میراث دار این تمدن کهنیم؟

تا چه اندازه نماینده ی آن؟

 

براده های یک ذهن:

آن سوی دنیا هرکس از او پرسید از کدام سرزمین می آیی به دروغ جواب داد:یونان. اما شما بدانید:ایرانی بود.


همین روز اولی به نظرم می آید که 99 برایم پیام هایی دارد.روزی که برای خرید تقویم بوک مارکی به شهرکتاب رفته بودم،در ابتدا قصد داشتم مانند پارسال،طرح شخصیت های فانتزی را انتخاب کنم.اما با دیدن طرح نقاشی های ونگوگ نظرم عوض شد.

به خاطر مطالعه ی رشته ی انتخابی کنکورم،توجه ام نسبت به نقاشی و موسیقی دچار تغییر شده بود و حالا حس می کردم دوست دارم پای تماشای نقاشی های معروف بنشینم.

دیروز هم مردد شدم که تصویر پروفایلم را تغییر دهم به یکی از نقاشی های ونگوگ.

اما حضور ونگوگ فقط در تقویم سال جدید و عکس پروفایلم خلاصه نشد.بلکه امروز حوالی ساعت 10 ، به طور اتفاقی پای تماشای فیلمی به نام "بر دروازه ی ابدیت" نشستم.فیلمی درباره ی زندگی ونسان ونگوگ که از شبکه ی چهار سیما پخش شد و دوستش داشتم.

به نظر شما پیام سال جدید به من چیست؟

 


حالا بهار اینجاست.
آن بهارِ همیشه سبز،شاد،سرخوش،
که شبی از شب های سرد و تیره ی اسفندماه،کدخدا نوید آمدنش را به اهالی دِه داده بود.
نوید صبح روشنی که پس از آن،جهان مُشت مُشت شکوفه و گل بر زمین می ریخت و آبادی،عطر نوروزی به خود زده و لباس نو به تن کرده،به درخت ها صبح بخیر می گفت.
درخت ها دیگر،از خواب بلند خود برخاسته اند و خمیازه ی اول صبحی شان را هم کشیده اند.
و بهار،بر فراز زمین،چایش را روی اجاق خورشیدِ اول فروردین ماه دم کرده است و حالا،دارد به جهان شاد باش می گوید.


یک جا هست که تالکین(نویسنده ی ارباب حلقه ها و هابیت) قبل از نوشتنِ یکی از مشهورترین آثارش،با کمی کلافگی به همسرش میگوید:امروز نتونستم هیچی بنویسم.
و همسرش پاسخ می دهد :قبلا فقط برای سرگرمی می نوشتی!کاش تصمیم می گرفتی از نوشتن چی می خوای یا اینکه کاملا رهاش می کردی.


پس از چند روز بالاخره به اینستاگرام سر زدم.آن هم فقط برای دیدن پیام هایی که مدام اعلان دریافت آن ها می آمد.پیام ها را خواندم.بیشترشان استوری هایی بود که چند روز پیش برایم فرستاده بودند و چون دیر به آن ها رسیده بودم دیگر اثری از آن ها باقی نمانده بود.یکی از بچه ها در یک استوری از من نام برده بود و من فقط توانستم از او عذرخواهی کنم.عذرخواهی بابت اینکه به موقع به استوری او نرسیدم.

با اینکه نمی دانستم آن استوری از چه قرار بوده اما حس کردم باید به گونه ای از دوستم تشکر کنم.دنبال شعری،جمله ای،چیزی می گشتم تا برایش ارسال کنم.

به سراغ کتاب بسیار کوچکی که در کشوی دوم میزتحریرم داشتم رفتم.توی آن کتاب همیشه جملاتی در باب دوستی پیدا میشد.صفحه های کوچکش را ورق زدم و از یکی از آن ها خیلی خوشم آمد.شروع کردم به نوشتنش:

او پرسید:چرا این کار را برای من انجام دادی؟من شایسته اش نبودم.هیچ وقت کاری برایت انجام ندادم.
شارلوت جواب داد:تو دوست من هستی.این خودش فوق العاده است.

به اسم نویسنده رسیدم: ای بی وایت. با خودم گفتم:یعنی این گفت و گوی کوتاه مربوط به کدام کتاب از این نویسنده بوده است؟

نام نویسنده را در فضای مجازی جستجو کردم: ای بی وایت

از روی عناوین کتاب ها توانستم حدس بزنم آن جمله متعلق به کتاب شارلوت عنکبوته بوده است.

سپس نام کتاب را جستجو کردم و نتایج باز شده مرا به سمت نرم افزار طاقچه هدایت کردند.

آن جا پر بود از تخفیفات.تخفیف های روزانه،عیدانه و . .

ناگهان یکی از این تخفیف ها مرا به ذوق آورد.می توانستم تا 13 فروردین یکی از کتاب های گروه کودک-نوجوان را به رایگان بخرم.چه چیز می توانست بهتر از این باشد؟

هم اکنون که این پست را برای شما می نویسم،شارلوت عنکبوته را بارگیری کرده ام و در داخل تلفن همراهم به تصاحب آن رسیده ام.

هیچ وقت تمایلی به خواندن کتاب های الکترونیک نداشتم اما قرنطینگی مرا به خواندن نسخه الکترونیک از کتاب ای بی وایت هدایتکرد.

این کتاب،پرفروش ترین رمان کلاسیک کودک نوجوان بوده است.


دلم می خواست وقتی هوا معرکه میشد،وقتی ابرهای سیاه می آمدند بالای سرمان تا حسابی ببارند و بغرند،پنجره مان رو به دشت های وسیع سرسبز شمالی باز میشد.نه به روی این همه ساختمان.

این آسمان دیدن دارد.

باید تا چشم کار می کند آسمان سیاه را ببینی و دشت های خیس خورده را.


عنوان رشته ی دلخواهم را کنار اسم یک نفر دیدم.

از خودم پرسیدم:یعنی چند نفر از این ها واقعا فقط و فقط به قصد قبولی در این رشته،وارد دانشگاه شده اند؟چند نفر،قصدشان رشته ای دیگر بوده اما قسمتشان این رشته شده است؟چند نفر این رشته را فقط به خاطر رویای استخدام پس از آن انتخاب کرده اند؟

چه کسی باورش می شود که یک نفر آنقدر دیوانه باشد که کنکور ارشد را فقط به قصد قبولی در یک گرایش از یک رشته- که کل ظرفیت قبولی اش در کشور زیر 15نفر است -برود و بدهد؟یعنی آن های دیگری که هر سال از پذیرفته شدگان این رشته بوده اند نیز به اندازه ی من دیوانه بوده اند؟

بعید می دانم.خودم این را از یک نفرشان شنیدم که این رشته انتخاب آخرش بوده.نه اول.

ولی حالا او روی آن صندلی نشسته است.

 

براده های یک ذهن:

برای گرفتن حق باید تلاش کرد


یک کبوتر بر بام،

و طلوعی پُر از آوازِ خدا.

در و دیوار به جان آمده از سِرّ حیات.

بنگری از لب هر پنجره آن سوی جهان،

سخنی بر لب هاست،

آشنایی در راه.

 

می نوازد بر گوش

قدمی نرم و خوش آهنگ ز دور.

می رسد از ره دور،

یک علمدار که جان می دهد از عمق وجود،

تک تک دل ها را.

شور و شوقی برپاست

در میان گُلِ نورسته ز خاک.

می زند باد سراسر همه جا

سازی از عشق و شباب.

قاصدی گر رسد از راه بیارد امّید.

کوچه زینت شده است.

می رسد از ره دور،

آن علمدارِ پُر آوازه ی ادیان و قرون.

چشم اگر گردانی،

نیست اندک اثری ملحد را.

واحدالعین نهان گشته ز انظار و مسلم شده از پیش که حق آمدنی ست.

پس بگویید برون آ

و همانا که مصاف تو همین جاست،

برون آ که فراخوانَدَت آن یار.

 

براده های یک ذهن:

از مجموعه اشعارِ آن زمانی.

حالا که قرار نیست شاعر شوم و دیگر قصد چاپ کتاب شعری هم ندارم چه بهتر که اشعار چند سال پیش را با شما به اشتراک بگذارم و منتشرش کنم.


چقدر این قسمت از ترانه ی تیتراژ سریال نون خ 2 را دوست دارم که می گوید:

 

تو چون رود سپیدی که به دریا می رسم از تو

بزرگی مثل الوندی چه عشقی زاده شد در تو

تو مثل بیستون هستی،تو حتما قصر شیرینی

تو انقدر عشق داری که منو فرهاد می بینی

 

با تک تک واژگانی که در ترانه هست دوستش دارم.خصوصا وقتی با تصاویر قصر شیرین و بیستون به نمایش در می آید.به گمانم ترانه سرای آن سارا کاشفی است.


بعضی وقت ها واقعا نمی دانم باید با چه کسی صحبت کنم.آدم های خوب و صبور زیادی را می شناسم که می توانم تمام اشتیاقم را نزد آن ها ببرم و خودم را به شکلی خالی کنم.اما گاهی شدت اشتیاق به قدری زیاد است که هیچ کس را برای تخلیه ی هیجان بسیار زیادم نمی توانم پیدا کنم.

دیروز بالاخره پس از دو سه ماه مطالعه توانستم به عدد پنج ساعت در روز برسم.برای کسی که روزی یازده ساعت درس می خواند این عدد خنده دار است اما برای من نه.چون این بالاترین ساعتی است که امسال برای درس خواندنم ثبت کرده ام.

رویای دانشگاه آن چنان برایم پررنگ شده که همین دیشب به خودم گفتم:اینطور نکن با خودت.آمدیم و قبولی اتفاق نیفتاد.نابود می شوی ها.

وقتی این جمله ها را با خودم گفتم کمی وارفتم.دلم خواست یک جا بنشینم و کمی هم غصه بخورم.

یادم آمد دو سال پیش را.وقتی که نتایج ارشد آمده بود و منی که خوشبین بودم به قبولی،توی آن صفحه دیدم که هیچ جای تهران قبول نشده ام.

یادم نمی رود که چطور تا چند دقیقه بی حرکت فقط به سقف زل زدم و بعد سعی کردم خودم را جمع و جور کنم.

بعد از یادآوری این خاطرات دوباره از در امید دادن به خودم برآمدم و گفتم:دیگران چطور قبول می شوند؟خب چرا تو نشوی؟

هربار که به بازگشت مجدد به دانشگاه فکر میکنم پر از شوق و انگیزه می شوم.

یک بار به سارا و یک بار هم به وجیهه این را گفتم که:

وقتی زندگی ام طبق برنامه پیش می رود حالم خوب است.وقتی حالم خوب است بدانید که یعنی هم درسم را می خوانم و هم می نویسم.

احتمالا از این پس تا کنکور پست های این چنینی من را بیشتر خواهید دید.می دانم که خیلی هایتان از کنکور دل خوشی ندارید و حوصله ی خواندن پست های مرتبط با آن را هم ندارید.مرا ببخشید.من باید اشتیاقم را با خیلی ها تقسیم کنم.این مدت را صبوری کنید لطفا.صبوری.


من هنوز آن گوشی قدیمی زرد رنگ ام را دارم.همان که برایم پر است از خاطرات جورواجورِ چند سال از زندگی ام.
آهنگ های داخل آن،برایم بیش از هر چیز،حس و حال سال آخر مدرسه و سال اول دانشگاه را دارند.راستش هر بار که سراغ فهرست آهنگ های آن می روم و پخششان می کنم،خودم را در کوچه ی منتهی به دانشگاه می بینم.اغلب هوا بارانی ست.سرد است.حالم یک جور عجیبی ست.مثل آن وقت هاست که باید بعد از کلاس بروم سمت مترو و چند ایستگاه پایین تر پیاده شوم تا برسم به محفل ادبی نگار.
می توانم کاملا احساسش کنم.
حالا دارم آهنگ برگرد از محمد علیزاده را گوش میکنم و یاد این چیزها می افتم.
چقدر دلم می خواهد دوباره به دانشگاه برگردم و خاطرات جدید و تازه ای را رقم بزنم.

 

براده های یک ذهن:

اما امیدوارم اول از همه سلامتی در تمام جهان برقرار شود تا درهای مدارس و دانشگاه ها نیز دوباره به روی محصل ها باز شود.تحصیل در فضای آموزشی حقیقی،زمین تا آسمان فرق دارد با درس خواندن مجازی


من در به جای آوردن مناسک تجسم خلاق استادم،یک حرفه ای به تمام معنام.من در عالم رویا به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام.

اما می دانید؟تجسم خلاق به تنهایی کافی نیست.به قول شاعر:سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست.

فکر می کنم هرچه بیشتر در دورِ نوشتن از رویاها بیافتم،بیشتر از آن دور می شوم.حتی روانشناسان انگیزشی هم توصیه می کنند تجسم خلاق را زیادی کش ندهید.

بنابراین در برابر خودم می ایستم و می روم از پی تلاشِ بیشتر.

زین پس اگر توانستم،کمتر به وبلاگ سر می زنم و اگر هم که نه لااقل دیگر از رویاهای خالی خالی چیزی نخواهم نوشت.


دلم می خواست می توانستم عکس های دانشگاه موردعلاقه ام را چاپ کنم و روی کتابخانه بچسبانم.اما فعلا نمی توانم.

در عوض می روم و عکس های ساختمان و اینجا و آنجای دانشگاه را نگاه می کنم و برخی هایش را برای دوستم می فرستم و مثلا می گویم: اینجا رو می بینی؟از اینجا توی ساعت های بین کلاسی تردد میکنم.

عکس کتابخانه اش را باید حتما پیدا می کردم.کتابخانه برایم جای مهمی است.عکس را که یافتم،از اینکه تعداد قفسه های کتابش کم نیست،خوشحال شدم.این یعنی بهانه برای سر زدن به آنجا بسیار است.

دانشگاه قبلی ام هم کنابخانه داشت.اما کتاب هایش بیشتر حول محور رشته های موجود در دانشگاه بود.یعنی کلی کتاب شیمی در آنجا پیدا میشد و کتاب زیست و . .

اما کتابخانه ی اینجا باید وسعت موضوعی بیشتری داشته باشد.اصلا نداشته باشد هم مهم نیست.همین که از لا به لای راهروهای هر قفسه،نور خورشید می پاشد روی میزها،خودش یک دنیا نعمت است.

تصور میکنم صبح زود باشد و پس از گذشت چند ساعت بارندگی شبانه،خورشید در حال طلوع باشد و من روی یکی از آن میزها نشسته باشم.بوی باران بزند به دماغم و نور خورشید بریزد توی صورتم.


یک مسکن دیگر خورده بودم و خوابیده بودم.خوابِ خواب نبودم اما بیدار هم نبودم که حس کردم تکان می خورم.چشم هایم را باز کردم.از همان دو سه سال پیش؛بعد از زله ملارد،گاهی پیش آمده بود که حس کنم زله آمده و بیدار شوم و یا در خواب،کابوس زله های بعدی را ببینم.برای همین گمان کردم فقط مثل بارهای قبل خیالاتی شدهام.اما به خودم آمدم و دیدم خواب نیستم.دیشب روی زمین خوابیده بودم.حرکت کردم و نشستم.دیدم خواهرم هم روی تخت نشسته.به سقف نگاه کردم تا حرکت لوستر را بررسی کنم اما اتاق تاریک بود و خوب نمی دیدم.مادر هنوز خواب بود.صدای بلند شدن پدر از رخت خواب را شنیدم و یقین کردم چیزی شده.و بعد صدای همسایه ها در راه پله آمد.یعنی این بار دیگر خواب نبودم و  جدی جدی زله آمده بود؟

ترس تمام تنم را گرفت.از زله های بزرگتر می ترسیدم.نمی دانستم دقیقا منشا زله از کجا بوده و چند ریشتر است.

مادر بیدار شد و گفت:چرا همه بیدارید؟

-متوجه نشدی؟زله آمده.

-حتما خیال کرده اید.

-خیالِ چی؟همسایه ها آن بیرون اند.

مادر در برابر زله خیلی آسوده خاطر است.از این خصوصیتش خوشم می آید.حتی آن سال هم به زور از خانه بردیمش بیرون.اما امسال اوضاع فرق می کرد.همسایه ها حواسشان پرت زله بود و فاصله ی ایمن یک و نیم متر را رعایت نمی کردند.توی خانه ماندن بهتر بود.

مادر دوباره خوابید.خواهرم کمی بعدش.پدر خبرها را دنبال می کرد و من هم کمی که آرام تر شدم خوابیدم.

صبح به اینستای دکتر زارع سر زدم.ایشان به اهمیت گسل مشا اشاره کرده بودند و اینکه این گسل همان گسلی ست که یک بار زله ی 7ریشتری را تجربه کرده.

زینب برایم پیام زده بود و حالم را پرسیده بود.از خبرها متوجه شده بود که تهران زله آمده .

برایش نوشتم:خوبم.دیشب ترسیدم اما حالا خوبم.

بعد به این فکر کردم که یعنی وارد مرحله بعدی شدیم؟

اما این مرحله را هنوز تمام نکرده بودیم که!


خواستم در چالش بیست سال دیگر شرکت کنم. خواستم بیایم و برایتان بنویسم :

بیست سال دیگر در 46 سالگی ام ایستاده ام و چنین شده ام و چنان.

اما تصمیم گرفتم ننویسم.اگرچه نوشتن از آرزوها همیشه لذت بخش است اما دیگر قصد کرده ام تا زمانی که برای رسیدن به یک آرزو در مسیر نیفتاده ام و به آن تحقق نبخشیده ام به شکل عمومی درموردش حرف نزنم.چون در صورت نرسیدن،بیشتر عذاب می کشم.

من یک قوطی آرزوها دارم که خودم ساختمش و داخل آن،در کاغذهای رنگی لوله شده ای،از آرزوهایم نوشته ام.

امسال برای هدف هایم باید تلاش کنم و در انتهای سال که شد ببینم رسیدن به چند هدف شدنی شد یا نشد.

با این همه من از خواندن و دیدن بیست سال آینده ی شما لذت می برم.پس لطفا بنویسید.

 

 


همان‌طور که می‌دانید هرچند وقت یک بار از خواب‌هایم می‌نویسم. این فرسته هم از مجموعه خواب‌های من است. :

 

شمشادخان به پیشنهاد -یا شاید هم به خواهش شاهزاده خانوم- تصمیم شگفت‌انگیزی گرفت. او با قدم‌هایی تند و سریع در تالار پیش می‌رفت و با حرکت دستانش در هوا جادو می‌کرد. از کنار هر تابلوی هنری که می‌گذشت روی آن تابلو، تصاویر بسیار کوچکی ایجاد می‌شد. تصاویری که اهالی کاخ با فشردن یا لمس هر یک از آن‌ها می‌توانستند آرزوی خود را در لحظه برآورده کنند. بستگی داشت آرزوی هر یک از آن‌ها چه باشد! کسی که پول می‌خواست باید روی تصویر سکه انگشت می‌فشرد تا دستانش پر از سکه‌های طلا شوند. کسی که خانه می‌خواست باید تصویر خانه را می‌فشرد. شاید هرکس پیش خودش فکر می‌کرد شاهزاده خانوم هم تصویری را انتخاب می‌کند که با لمس آن بتواند به سباستین برسد.

سباستین یکی از پسران درباری بود که چندی پیش به خواستگاری‌اش آمده بود. پسری موقر و متین که پس از آن جلسه، دیگر سراغ شاهزاده خانوم را نگرفته بود و همه تصور می‌کردند لابد سباستین، خانوم را نپسندیده است. 

اما شاهزاده خانوم به شمشاد خان گفت: من می‌خواهم تصویر آدم را انتخاب کنم.

شمشادخان ناگهان سر جایش ایستاد و برگشت به او نگاه کرد! شاهزاده خانوم گفت: می‌خواهم از اینجای زندگی به بعد فقط یک آدم معمولی باشم. می‌دانم با انتخاب این گزینه مثل همه آدم‌های معمولی زندگی محدودی خواهم داشت و روزی هم مثل آن‌ها خواهم مرد اما این انتخاب من است: آدم بودن!

شمشادخان لبخندی زد و سپس به سمت یکی از تابلوها حرکت کرد. او تصویر کوچکِ کنار تابلو را فشرد. جای شاهزاده خانوم این کار را کرده بود. اما چه آرزویی؟ دختر سمت تابلو رفت تا ببیند آینده‌اش چگونه خواهد بود. او در کنار تابلو، تصویر یه کیف و جزواتی را داخل آن دید. رو به شمشادخان گفت: پس شما برای من تحصیل را انتخاب کردید.

به نظر از این انتخاب راضی بود. در همین لحظه سایر درباریان وارد تالار شدند و به سمت تابلوها دویدند تا آمالشان را انتخاب کنند. بعضی‌ها سکه سکه، ثروت جمع می‌کردند. آن‌ها حریص شده بودند.

ناگهان سباستین از میان آن‌ها و پس از انتخاب آرزوهایش به طرف شاهزاده خانوم آمد و گفت:  چه کسی گفته بود که نیامدنم به معنی نپسندیدن شما بوده است؟

ندیمه شاهزاده خانوم، پنهانی به سمت تابلوهایی که سباستین تصویرِ کنار آن‌ها را لمس کرده بود رفت تا ببیند آرزوهای وی چه بوده است. او هم تصویر یک کیف و جزوات آموزشی را انتخاب کرده بود به اضافه یک تصویر دیگر که معنای مبهمی داشت! روی آن کلماتی انگلیسی نوشته شده بود که با چیزی شبیه exhibit آغاز می‌شد و سپس در کنار آن فلشی عجیب دیده می‌شد که در خود پیچیده بود.

.

با یک پرش زمانی به چند سال جلوتر پرت شدم. به خانه سباستین. سباستین با لوازم اسکی به خانه برگشته بود. ندیمه او وارد اتاق شد و گفت: مرا ببخشید اما تا امروز برایم سوال است که شما آن زمان چه آرزویی را انتخاب کرده بودید؟ معنی آن فلش چه بود؟

.

با یک پرش دیگر سباستین را در دفتر یک روانپزشک دیدم، اندوهگین.

 

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز به این فکر می‌کردم که معنای آن عبارات انگلیسی و آن فلش چه بود! این خواب آنچنان به فیلم‌های سینمایی شباهت داشت که واقعا از خودم پرسیدم چه کسی فیلمنامه خواب‌های مرا می‌نویسد؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها